من اورانوسیم... دنیایی دارم متفاوت از دنیای حقیقی سایر آدم ها؛ در فضایی دیگر، با حال و هوایی دیگر، با آدم هایی دیگر...
گاه و بی گاه پهنه ی خیالم کشیده می شود به افق های دور... دورتر از آنچه بتوان فکرش را کرد ! و به همراه احساسم قدم می گذاریم به سرزمین رویاها و آنچنان غرق می شویم در اقیانوس های بی کرانش، که گاه ساحل را نمی یابیم...!
...
یک شب پاییزی که مشغول گردش بودم در همین جا ، در این دنیای تارعنکبوتی سردرگم (وب)، به خلوتی راه یافتم... خلوت مردی که کوچه ها قدم زده بود و شهرها به هم زده بود تا گوشه ای از این دنیا خانه ی دلش را بیابد و بیاساید...
راه یافتم به خلوتش و با هم خیابانی طولانی را قدم زدیم... خیابانی سربالایی که به خانه ای دلنشین منتهی می شد... خانه ای که بوی بهارنارنج باغچه ی کوچکش مستم می کرد... برای اولین بار عطر بهارنارنج به مشامم رسیده بود... دلم می خواست آن لحظه کش بیاید تا تمام بودنم... شور و شعف با وجودم آغشته شده بود... تا آنکه مستی ام با صدای زنی آمیخت. زنی 30-40 ساله که از برادرش می گفت و از بهارنارنجی که با دستان خودش کاشته و به ثمر رسانده بود... احساس کردم صدای آواز پیچید در گوشم و دیگر صدای زن نبود... آوازی شیرین و ایرانی بود... صدای صاحب بهارنارنج بود... صدای شیرین ایرج بسطامی !
...اما آواز هم محو شد... آواز بسطامی با جریانی از درد در بدنم محو شد! مست بودم و اشک می ریختم... " ایرج رفته و بهارنارنجش مانده..." زن جوان- شکسته این را گفت! گریه کردیم... دوتایی – با مرد– زیاد هم! با کاپشن سورمه ای که به تن داشت و یقه اش را هم بالا آورده بود روی گردنش، آنچنان می لرزید و اشک می ریخت که به خاطر ایرج هم نه- که با دیدن او- مستانه گریه می کردم! ناگهان همه چیز تیره و تار شد... دنیایم چرخید و مرد تنها را دیدم وسط خیابان طویلی که اکنون سرپایینی بود... من اما در کنارش نبودم... من فقط حسش می کردم... چشمانش پایین بود اما گرمی اشکهاش را حس می کردم... و هنوز در مشامم پر بود از عطر بهارنارنج... چشم از مرد تنها که برداشتم، کاغذ را زیر دستم دیدم و قلم را در دستم... ندانستم کی به آن دو متوسل شده بودم... فقط می دانستم آرامشم در گرو رقص قلم است بر صفحه... می دانستم عطر بهارنارنج باید همینجا جاودان شود... می دانستم درد تنهایی بهارنارنج و زن را قلم من باید مرهم شود...
قلم می لغزید و من هیچ نمی دیدم... اصلا به یاد ندارم که چگونه نوشتم... فقط می دانم نوشته ام حاصل ساعت ها خلسه و مستی بود... اشک بود که می ریختم و دردی پنهان ؛ که – حتی در همان خلسه هم– می کشیدم.....
قلم از حرکت ایستاد... یاد مرد افتادم... رفته بود، لبریز از درد دوری... رفته بود، بی آنکه سخنی گفته باشد... خیابان بی انتها هم تمام شده بود... تنها تصویر بهارنارنج بود و زن و صدای دلنشین ایرج .
– کاغذ بایگانی شد مانند تمام خاطرات اورانوسی ام! –
...
..
.
چند روز پیش که پی چیزی می گشتم، ناگهان خاطره ی آن روز به چشمم آمد... صفحه ای بزرگ بود با خطی زیبا اما شتابان نگاشته شده... حاصل آن چند ساعت نوشتن را دیدم و بانگ شگفتا سر دادم ! همان چند ساعتی که پرسه ها زده بودیم و مستی کرده بودیم و حالی به هم زده بودیم...
حاصلش را دیدم که با خطی شتابان نوشته شده بود :
" امان از آن عطر بهارنارنجی ؛ که پایبندم کرد... "
تمامش همین بود !