شب، رفیق خیلی خوبیه
فقط بدیش اینه که خیلی حرف میزنه!
سلااااااااااممممممم 👋
من اومدم؛ ولی دوباره زود باید برم!
خوشحال شدم از دیدنتون، از خوشحالیتون، از آرامش های برگشته...
خدا کنه همیشه زندگی تون پر برکت باشه و بر وفق مراد☺️
یاعلی🫡
یکی از دوست ها، نظرات وبش را یهو بسته! همه پستاش را !
.
نمیدونم چرا واقعا
.
ولی چی میشه اینجور وقتا آدم میگه نکنه از من ناراحت شده🤔
ناراحتم واقعا
مامان بزرگم آخر همهی تلفنهایش میگفت:
کاری نداشتم که
زنگ زده بودم صداتونو بشنوم
ما هم که جوان و جاهل
چه میدانستیم
صدا با دل آدم چه میکند❤️🩹
باران که می بارد تو می آیی باران گل باران نیلوفر
باران مهر و ماه و آیینه باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم میگریزد غصه می سوزد شب میگدازد سایه می میرد
تا عطر آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد
تا شعر باران تو می گیرد ...
.
.
اولین سفر دوتاییمون، یه سفر صبح تا عصری بود به شهری که تا شهر ما ۳ساعت فاصله بود.
او کار دانشگاهی داشت و من همراهیش کردم!
با اتوبوس رفتیم، توی اتوبوس عکس و فیلم هاش را بهم نشون میداد و با ذوق ماجراهاشو برام تعريف میکرد.
من یکم خوراکی از کیفم درآوردم! هم تعجب کرد هم ذوق، گفت چه جالب مثل مامانا خوراکی اوردی همراه؟ _ سَفَره دیگه! سفر بدون خوراکی مگه میشه؟!
+ من که ۲سال رفتم و اومدم و ازین کارا نکردم! و شد😅
...
اونجا که بودیم من اصلا یادم نمیاد چقدر و چطور منتظر شدم تا کارش تموم بشه، ولی صحنه ای که از بعدش یادمه، اینه که سرم پایین بود و نیم بوت های مشکی مورد علاقه م را میدیدم که پابه پای یه جفت کفش چرمی قهوه ای دارن جلو میرن! شلوار لی پوشیده بودم، دستم توی دستش بود و با یه ذوق دخترونه ای، قلبم می لرزید! هنزفری تو گوش دونفرمون بود و احسان خواجه امیری داشت باران که می بارد رو میخوند،
و قطرات باران، نم نم، روی زمین خیس حیاط دانشگاه، دایره های کوچیک ایجاد میکردند
...
تمام چیزی که یادم مونده همیناس! مثل خوابی که آدم میبینه، بعد مقدار زیادیش یادش نمیاد، ولی همون حسش و همون یکی دوتا صحنه ای که یادشه، کلی انرژی و شور و شوق به آدم میده🥰
یکی از همکاران جوانمون که بنظر خیلی هم نجیب میاد را دیدم خیلی به یکی دیگه از همکاران دخترمون میخوره! گفتم بذار یه قدم خیری بردارم😁
یه بار که کسی دور و برمون نبود و درحد چنددقیقه وقت بود، رفتم پیشش
گفتم یه موضوعی رامیخواستم بهتون بگم😬🥵
البته که واقعا خیلی سخت بود
طرف داره درس قضاوت میخونه و هرلحظه احساس میکردم الان میگه متهم از خودش دفاع کنه!😁😅
هرجور بود یه مشت حرفای مزخرف قاطی هم کردم، مثلا گفتم به من خیلی میگن دختر خوب بهشون معرفی کنم ولی من دوست دارم اونی که میشناسم را به شمایی که میشناسم معرفی کنم تا درواقع شماها همچنان همینجا همکاری تون ادامه پیدا کنه و ....
یهو گفت متوجهم، منظورتون ازدواج درون سازمانیه!!!!😶🤐
دیدم انگار اون بدبختم هول شده و داره اراجیف میگه
خلاصه یکم مغزشو با حرفام تیلید کردم و ...🤭
بعد یه جا اومد فضا را تلطیف کنه، گفت بله شما هم مثل مادر من!
منو میگی...😱 میخواستم هرچی فحش بلدم را بهش بدم! دیگه خودمو کنترل کردم و گفتم: البته من جای خواهرتونم☺️
طرف یهو فهمید چه گافی داده برای اولین بار رو در روی من بلند خندید! البته یکم بلند، نه خیلی!
بعد گفت من چون با مامانم خیلی رفیقم اینو گفتم......
.
..
خلاصه تهش نفهمیدم طرف چیکاره س!
> برادرمه؟ پسرمه؟ رفیقمه؟ خواستگاره؟ زیادی هول شده؟ همه موارد؟؟؟
.
ولی من تا چندساعت بعدش خیلی هیجان زده شده بودم؛ انگار قاضی را راضی کرده باشم😉😃
دوباره تب كرده ام
دوباره زيبا شده ام
دوباره داغ شده ام
دوباره مهربان شده ام
دوباره هذيان مي گويم
دوباره مي خندم
قاه
قاه
قاه...
.
دوباره مي لرزم
و شوق دارم
و تپش قلبم زياد شده است
.
دوباره به ياد تب هاي جنونم مي افتم !!
به ياد خستگي هاي شيرينم در رختخواب...
كه شب تا صبح
و صبح تا شب....
.
دوباره ياد مشهد
قطار
شيطنت هامان
صحبت هاي دونفره
- 4 ساعت تمام-
پوليور سفيدم
با راه راه سياه !
و دوباره مي خندم
قاه قاه قاه...
.
ياد دلتنگي هاي شيرين
و پيراهن سفيد
و بوي كلاسيك
و اي دل اي دل اتاق بغلي
و شكيلا گوش كردن توي خواب
و خنده هاي شيطنت آميزم وقت كلافگي ديگران !
.
دوباره تب كرده ام
مثل همان روز كه تب داشتم
و ساعت 3 بود...
نه هنوز مانده بود به 3
چشمهايم سه بار باز شد
و هربار به 3 نزديك تر مي شدم
و چشمم به ساعت بود
و چشمم به تلفن بود...
اما بستر داغ بود و من بي تاب...
و بي حال
و 1-2-3
و حركت قطار
و من ديوانه...
و چشم هايم كه سفيد شده بود
با راه راه سياه !!
.
دوباره تب كرده ام
و دوباره ديوانه شده ام
و دوباره به سي و سه پل رفتم
به ياد روزي كه هم باران مي آمد و هم برف
و من با بهترين دوستم
بي خيال
به سينما سپاهان رفتيم !
اسفند بود !
بوي بهار مي داد اصفهان
و بعد سرتاسر چهارباغ بدون چتر
و بعد سرتاسر پل
تا مكان موعودمان....
و در برابر تعجب عميق رهگذران
فقط
حس گرفته بوديم
داغ بوديم
داغ داغ...
- مثل پيراشكي هاي فلكه برق مشهد
كه داغ بود
و ما را به سمت مطلع عشق مي برد !!-
داغ بوديم
و سرما را نمي فهميديم
و بعد كه يك سرماي حسابي خورديم
و يك هفته در خانه مانديم !!
فهميديم كه ديوانگي چه قيمتي دارد
و چقدر شيرين است
و مثل ديوانه ها فقط مي خنديديم
دونفري مي خنديديم
قاه
قاه
قاه
آه........
.
دوباره حيرت زده شده ام
از اينهمه ديوانگي
آري
دوباره تب كرده ام
دوباره زيبا شده ام
دوباره داغ شده ام
دوباره مهربان شده ام
دوباره هذيان مي گويم
دوباره مي خندم
قاه
قاه
قاه...
.
دوباره مي لرزم
و شوق دارم
و تپش قلبم زياد شده است
...
و دوباره عجیب بودن را جشن مي گيرم !
این چندروز به قدری کار دارم که شب ها از شدت خستگی نمیتونم بخوابم!
نمیدونم حس خوبیه یا نه
🤔
و دوباره فرداش هم بدون اینکه شب درست خوابیده باشم، باز خیلی کار دارم!!!
دردهای پارسالم کمابیش همراهمه
و خاطرات این زمان پارسالم، اذیتم میکنه
شاید باعث خیرات و برکاتی هم شد توی زندگیم
ولی چنان تحربه سنگینی بود، که هر روزش، باعث سپید شدن چندتا از تارموهام میشد
و بارها دیدم افراد مختلف از دیدن اون قسمت های موهام تعجب کردند!
بهشون میگم این سنده، سند بزرگ شدن و رشدمه...
و خدا میدونه که بعد اون ماجراها و صبوری ها، چقدر زندگیمون عاشقانه تر و پایدارتر شده...
دیگه فهمیدیم چیزای کوچیک، اصلا چه ارزشی دارن که لحظه هامون را براش خراب کنیم...
وقتی ما از شرایطی اینچنین دشوار عبور کردیم!
هرچند که شیاطین هم بی کار نمیشینن.
ولی دست مهربان رحمت خدا هم بالاترین دست هاست...
الحمدلله
عاشقان را چون در آتش میپسندد لطف دوست،
تنگ چشمم گر نظر بر چشمه کوثر کنم ...
دخترداداشم ۱۶،۱۷ سالشه، برای اولین بار از خانواده ش مدت طولانی جدا شده رفته تو یه موکب آشنا تو کربلا خادمی کنه.
دیروز گرما زده شده حالش بد شده، دوستاش بغلش کردن بردن درمانگاه، سرم و اینا زده خوب شده
دیروز تصویری دیدیمش و اینا را گفت
از بعد اون ماجرا، مامانم که اونجا پیشش نبوده، هی صحنه حال خراب اون را تصور میکنه و هی گریه میکنه و برا بقیه میگه🥺😢
...
من از دیروز، همش با خودم فکر میکنم، امان از دل خانم ام البنین 😭
دور بود و خواستنی