- خونه مهرزادم. یه دفتری هست که رو جلدش نوشته " به سایه ی تنهایی هام... سایه ای که از سرم زیاد بود "... اجازه می دی بخونمش دخترم ؟
چشمام داره سیاهی می ره. گوشیش دست داداششه و جوابمو می ده... یعنی اول نمی داد ولی...
امروز رفته خونه ش و داره باهام حرف می زنه یکسره... نمی فهمم چی می گه... همه اش مهرزادو می شنوم... خنده هاش... درد کشیدناش... خس خس نفسش – به خاطر نامردی بعثی ها- !
باورم نمی شه... هنوز برام غیر قابل باوره... اصلا مگه می شه ؟ مگه تا همین دیروز با هم نبودیم ؟
عین بچه ها گاهی می خندم؛ گاهی می شکنم گاهی خورد می شم و از لابلای خرده های دلم حرارت میزنه بالا و اشکام جاری می شه ! انگار خاطرات زیبای با هم بودنمون انقدری بوده که جای خالیشو پر کنه ! هرچند خودمم می دونم اینطور نیست... می دونم این درست نیست ! می دونم وقتی نباشه دیگه همه چیز خیاله... دنیام می شه توهم بودنش !
دیشب – شب قدر- زنگ زدم که التماس دعا بگم ... اول بی جواب موندم ... نگران شدم... پیام دادم... پیام پشت پیام... تا اینکه بلاخره جواب اومد...
" مهرزاد رفت ! "
مدت هاست خیره شده ام به صفحه ی موبایلم و دارم تک تک حرف ها و هجاهاشو مرور می کنم بی که معنیش رو بفهمم... نمی دونم چه مدت گذشته... چند ساعت... 1 روز... چند روز... ماه ها یا سال ها... نمی فهمم !
اصلا معنی این دو کلمه چیه ؟
این چه صداییه توی گوشم ؟
صدای اذانه ؟! اذان صبح ! الان باید چیکار کنم ؟! بلند می شم و توی آینه نگاه می کنم... این کیه ؟ اینجا کجاست ؟ چرا همه جا سیاهه ؟ راستی "مهرزاد رفت" یعنی جی ؟!
...
این دقایق آخر ثانیه به ثانیه باهاش بودم... درد می کشید ولی می خندید ! می گفت اینا که چیزی نیست بچه ! تو بیش از اینا می بینی توی زندگیت... باید عادت کنی !
مرگ آرزوش بود... ولی مگه همه ی آرزوها باید شب قدر برآورده بشند ؟!!!!!!!!!!!!!
پی نوشت : نیاز مبرم دارم به خلوت... به هرچی اعتقاد دارید و هرچقدر دوستم دارید، برام دعا کنید !
دور بود و خواستنی