اسمت رو روی سیگار نوشتم و برای اولین بار کشیدم
تا بسوزی و فراموش بشی...
اما نمی دونستم
با هر پک
ذره ذره می ری تو نفسم
و می شی همه کسم !
...

اسمت رو روی سیگار نوشتم و برای اولین بار کشیدم
تا بسوزی و فراموش بشی...
اما نمی دونستم
با هر پک
ذره ذره می ری تو نفسم
و می شی همه کسم !
...

دو سه روزه که مات و بی اراده م ؛ یه چیزی فکرمو مشغول کرده
همین عشقی که درگیر هواشم منو نسبت به تو مسئول کرده !
از اون رابطه ی معمولی ما چه عشقی سر گرفت تو روزگارم
دو سه روزه که بعد از اینهمه سال ، واسه تو ادعای عشق دارم!
نمی بینی دارم جون میدم اینجا ؛ نمی دونی به تو محتاجم اینجا؟!!
چقدر راحت منو وابسته کردی... دارم دیوونه می شم کم کم اینجا
می خوام مثل قدیما مثل سابق ، یه وقتایی کی با من بخنده
یکی باشه که دستامو بگیره... یکی باشه که زخمامو ببینده...
نمی بینی دارم جون میدم اینجا......؟؟؟
دارم دیوونه می شم کم کم اینجا ...
+ من با جناب خواجه امیری ِ فرزند قرارداد بستم !! ![]()
++ آخ که چه کیفی داشت 2روز بودن احسان همین کنار دست ما... محشره این بشر... پسر کو ندارد نشان از پدر... ! ![]()
![]()
فقط بدیش اینه که درحالت عادی و کلا اخموئه ! درست برخلاف من !!! ![]()
ولی خداییش کاراش حرف ندارن، خصوصا تیکه های جدیدش که اجرا کرد معرکه بودن...
انشاالله همیشه موفق باشه.
+++ خاطره ای طولانی نوشتم از سر دلتنگی... توی ادامه مطلبه. هرکار کردم دلم نخواست که چند قسمتی بشه؛ واسه همین یکجا نوشتم. خاطره ی شمال رو هم فرصت و شرایطش نبوده تکمیل کنم... هرچند برای خودم تک تک لحظاتش هنوز تازه و باطراوته...
دیشب تاوان تموم لحظه های هم آغوشیمون رو پس دادم انگار...
فقط درد بود و درد........!!!! (و البته یه سری چیزای دیگه!!
)
مامان نشم خوبه ! ![]()
برمیگردم و به جمع می پیوندم. در باز شده و همه چیز حل...
خسته م اما خیال خواب ندارم. دوست دارم این شب سراسر خاطره رو با چشم باز صبح کنم. توی مسیر هم استراحتی کردم البته، ولی از شما چه پنهون؛ اشک هم ریختم و چشمهام بخاطر همین کمی قرمز شده! آخه باورش خیلی سخت بود... باور ِ بودن اونیکه دوستش دارم و قلبم با دیدنش که نه، که با فکرش هم به تپش می افته ! و الان از همیشه بیشتر...
دیگران برای خواب می رن ولی من نه! من و.....
حدود یک ساعت بعد از مناره های سبز رنگ مسجدی که در پنجره ی پشتی ویلا پیداست، صدای اذان صبح به گوش می رسه و می فهمم دیگه شب سر اومده...
دوش می گیریم و می خوابیم!
ساعت 7 بیدار می شم!! اصلا سابقه نداره با وجود این خستگی و در شرایط بیکاری، انقدر کم بخوابم! انگار آروم و قرارم نیست! انگاری چشمام روی هم بند نشه... بلند می شم و بالا سرم چشمم که به پنجره و نمای روز میفته......... وآآآآآآآآآآآی... قلبم لبریز از هیجان میشه؛ لبریز از عشق، لبریز از پرستش طبیعت! زیباتر از هر زیبایی... بهشت وار، سبز روشن یکدست. البته دورتر ویلاهای رنگ وارنگ هم صورتی به این نمای جذاب می بخشن. محشره... محشر! این رو جیغ می زنم! هنوز کسی بیدار نیست... همه پنجره ها رو باز می کنم و خودم می پرم توی ایوون و می چرخم و عشق می کنم...
و هنوز هم کسی بیدار نشده... حتی از صدای بلند فریادهای سراسر شادی م!
برمیگردم... صورتمو یه آرایش غلیظ و لباسم رو هم عوض می کنم. میشم سرخ سرخ! زندگی پرشورتر از همیشه به جریان میفته...
آروم آروم قدم به اتاق خواب می گذارم و همینطور که سعی دارم صدای بلند و عجیب نفس هام و قلبم رو کنترل کنم، دراز می کشم و چشمامو می بندم...
با فاصله ی یک نفس عمیق کشیدن؛ صدای ویولون زیبایی رو می شنوم که نرم و زیبا و همراه با طبیعته... انگار که با دیدن نیزارهای سبز این موسیقی روح نواز هم نواخته شده بود... به سمت صدا جذب می شم، کسی با قامت کشیده و خوش قواره ایستاده میان نیزارها و آرشه می کشه... و تمام طبیعت رو مسحور خودش کرده. قامتش برام بی نهایت آشناست. چهره اش ولی؛ پیدا نیست. آفتاب از پشت سرش می تابه. کنارش هم هنرمندی با ظرافت تمام پشت میز پیانو نشسته و می نوازه. سمفونی طبیعت دیگری به اجرا دراومده. میان نیزارها. رقصان و چرخان به طرفشون می رم. باد با من می رقصه... گنجشکا اطرافم پرواز می کنن، لباس دختران روستایی شمالی پوشیده م و دامن پرچینم رقصمو زیباتر می کنه. روسری هم بالای سرم گره زده م ولی موهای بلندم توی دست باد جاری ان... عجیب اینکه دیگه هیچ ویلایی پیدا نیست و هیچ آدمی هم نیست... نه... نه که هیچ آدمی! دو نفر هستند اینجا... یکی سر به پایین داره و پیانو می نوازه و دیگری سر به بالا و ویولون به دست... گاهی اما رد سوزان نگاش رو حس می کنم روی تموم تنم... به یکباره صدای ویولون تموم می شه و می بینم که مرد ویولون را پایین گرفته و خیره شده به شادی کودکانه م... لحظه ای می ایستم. پیانو همچنان زیبا و آرا بخش نواخته می شه... هنوز باد و گنجشکها با من اند... لبخندی حواله ش می کنم؛ با تموم مردونگی ش لبخند می زنه... ذوق می کنم! می خندم... قهقهه می زنم... می چرخم و می چرخم... انقدر که دیگه میفتم... چشمامو می بندم که سرم گیج نره... نمی خوام خودم بلند شم این بار! سایه ای می خوام... صدایی می خوام... نفسی می خوام... منتظر می مونم...
بلاخره صدایی میگه : بلندشو دیگه چقد می خوابی ! تنبل !
صدای خودشه، ولی... ولی جمله ها و لحنش فرق داره ... و توی نیزارم نیست ! صدای پیانو هم نمیاد!!
صدا کمی ازم دور می شه ...
"من رفتم اینهمه چیز میز خریدم اوردم واسه صبحونه... اونوخت تنبلا هنوز خوابن !! بفرما... بیاآآآآآ که حراآآآآآجش کـــــــردممممممم... (!) "
همچنان صدای حامده که به صورت متکلم وحده و با انرژی بی پایان داره حرافی می کنه : "نووووووووووووووون ؛ نون گرفتم... سر صبحی رفتم نون گرفتم!!!! خامه پنیر کره مربا... پفک چیپش پفیلا و انواع هله هوله... خب... هلو هم که داریم اینجا... :-) دیگه چیزی مونده ؟ آهان چایی... ! ... "
زیر لب می گم مررررررررض ! دیوونه ! فکر کرده کوه کنده ! خنده م می گیره از اینهمه زبون ریختنش... چشمامو به زور باز می کنم. نفهمیده بودم کی و چطور خوابم برده بود!
...
این خاطره همچنان ادامه داره...
دارم میام پیشت جاده چه همواره ، هوا چقدر بوی عطر تو رو داره
جاده چه همواره هوا چقدر صافه
شب داره موهای سیاشو می بافه
فقط تو می فهمی امشب چه خوشحالم...
از این خوشی لبریز؛ رویاییه حالم
امشب تو هم مثل خودم چه بی تابی ، از شوق این دیدار اصلا نمی خوابی!
از اینور جاده تا اونور جاده میام آخه چشمات وعده بهم داده
میام که باز دستهات رفیق دستهام شه
دوباره تو عمق نگاه تو جام شه
دارم میام پیشت جاده چه همواره ، هوا چقدر بوی عطر تو رو داره
نمیدونم چرا جدیدنا انقدر عشق صدا و آهنگ های احسان خواجه امیری رو پیدا کردم! و نمیدونم چرا پس یه آلبوم جدید نمیده... هرچند بنظر من هنوز و شاید تا همیشه؛ "یه خاطره از فردا"ش بی نظیره ! احساس می کنم این آلبومشو با عشق خونده... هرچند خودش رو نمی کنه!!
بگذریم.
تا حالا دقت کرده بودین اول همین آهنگش که شعرشو بالا نوشتم صدای غوک و جیرجیرک میاد؟! صدای شالیزار میاد! وقتی می گه عطر تو، من همه وجودم پر از عطر شالی می شه(!) ... عطر ناب تازگی...
یاد صدای غوک ها میفتم که دم غروب تو نیزارهای چلندر با بالاترین وولوم ممکن کنسرت گذاشته بودن و ما عشق می کردیم !!!
یاد شب سیاه ولی قشنگی میفتم که وارد اون بوی ناب طراوت شدیم...
یاد .......
جمعه شب/ اردیبهشت 90
...
نیمه شب به شهر می رسیم. دانیال قراره بیاد دنبالمون. از همون سر پیچ که نوربالای تابلوش همراه با صدای موزیک تاپ وولومش ما رو به خودمون میاره می فهمیم خودشه. اول تعجب می کنم از قیافش! فکر می کنم بچه مثبت شده !!! تمام ریش گذاشته موهاشم ساده یک ور! ولی بعد که می شینم توی ماشینش و چشمم به جینگیلک های ماشین و حلقه ها و انگشترا و دستبند و... اش میفته می فهمم اشتباه کرده بودم و این شاید فقط مدلی تقلیدی باشه از مانکنی، کسی...
تازه بعدنشم فمیدم که درست زیر لبش یه تیکه ریش عمودی داره که بیشتر و پر رنگ تر از بقیه ریششه!
...
خودمونو می سپاریم به دست این بشر ... ! نیمه شبه و همه جا تاریک تاریک. و تو این تاریکی نسبتاً محض، آقا پسر هوس می کنه از توی جنگل بره با اون همه ناهمواری و ...
دهکده چلندر- شهرک عرشیا
نزدیک شهرک که می رسیم دنی و راک میان استقبالمون. 2تا سگ نگهبان شهرک. فرهاد درو باز و ما رو دعوت به داخل می کنه. اولین باره به این شهرک میام. تازه ساخته ، و در حال حاضر فقط 2تا از ویلاهاش به بهره برداری رسیده. یکیش واسه دارودسته آقا فرهاده و یکیشم برای ما میشه !
همینطور که ایستادم دارم نمای ویلا رو نگاه می کنم فرهاد با صدای بلند فریاد می زنه دنی بیا اینطرف! نگاهی به دانیال می کنم... 1 لحظه فکر کرده بودم داره دانیال رو صدا می کنه!! و همون موقع موجودی رو پشت سرم حس می کنم که آماده برای لیس زدنه! از ناگهانی بودن صحنه جامیخورم و می پرم عقب و سگ بیچاره هم دمشو میذاره روی کولش و میره! دانیال می گه: توله سگ !! خنده م می گیره. نمی گم که فکر کرده بودم به اینکه دنی مخفف اسم دانیاله! گناه داره ! اولین بار بود همچین فکری می کردم. یکهو متوجه شلوارک و دمپایی های دانیال می شم و چشمام گرد می شه که پسره ی........ با این تیپ اومده دنبالمون!!!!! و تازه توی خیابون هم پیاده شده سلام و علیک و......! همچنان با چشمای گرد شده یاد فکر اولم میفتم و میزنم زیر خنده !
...
ایوب (سرایدار شهرک) هرچی می گرده کلید ویلای ما رو پیدا نمی کنه! پنجره ی بزرگ توی ایوان هم از داخل قفله ! پسرها به اتفاق ایوب تمام تلاششونو به کار می بندن تا بازش کنن. منم ایستادم یه گوشه و هیچی نمی گم اونقدر که برای خودمم جای تعجبه سکوتم. احساس عجیب هیجان دارم و خستگی چشمام پنهون شده. احساس می کنم ماورای این صحنه ها ایستادم و اگر حرفی هم بزنم هیچکس نمیشنوه. و فقط باید نگاه کنم و انرژی بدم.... یکهو نگاه انرژی زام(!) برخورد می کنه به یه نگاه دیگه. حامد همینطور که دستشو گرفته به قفل، روشو برگردونده بهم لبخند می زنه. تو این لحظات حاضرم شرط ببندم که هیاهوی ذهنمو می شنوه! منم فقط با یه لبخند جوابشو می دم و باز مطمئنم فریادهای خاموشم رو شنیده که هنوز اینطور نگاهش به صورتم چسبیده!
نگامو پایین می ندازم و بعد، با خودم فکر می کنم بهتره بجای الکی ایستادن و حواس پرت کردن برم یه گشتی اطراف بزنم.
...
همه جا تاریکه و همه جیز به رنگ خاکستری. ولی از هیچ جا نمی گذرم. از دیوارهای کوتاه یکی یکی رد می شم و یه انتهای شهرک می رسم. اطراف به جز خیابونی که از آن اومدیم، همه نیزاره. چیزی زیر پام می گذارم تا قدم از دیوارهای انتهایی بلندتر بشه و بتونم این موضوع رو کشف کنم! نیزارها خاکستری تیره هستند. دیوارها خاکستری روشن. ابزارهای ساخت و ... همه و همه خاکستری.
مثل یک مهندس حرفه ای سعی دارم همه چیز رو دقیق برآورد کنم. جمعاً 6 ویلا هست که 4 تاش عینا شبیه هم اند و دوتای آخری کمی متفاوت. ویلای آخر رو به لحاظ بزرگی و شکل ظاهری و متفاوت و دنج بودنش به سایرین ترجیح می دم اما حیف که هنوز مراحل نهایی ساختش تکمیل نشده. هوس می کنم داخلش بشم ولی از تاریکی شدید واهمه می کنم. شاید اگه داخل می شدم اتفاقی ناب و سرشار از هیجان هم برام می افتاد و این خاطره بسیار پرشور تر از آنچه که هست می شد ولی حیف که گاهی حتی آدمی که هیجان رو می پرسته هم ساده انگار می شه!
و یا شایدم انقدر هیجان در این لحظات خاطره ساز نهفته بود که تقدیر جلو وقت گذراندنم توی اون خانه ی تاریک ارواح (!!) را گرفت... !
مساحت شهرک رو یک هکتار برآورد می کنم هرچند نوع ساخت و شکل نامنظم زمینش، بیشتر نشان می ده.
باز غوطه می خورم در خاطراتم.....
به یاد خانه ای می افتم که 6سال کودکی در آن زندگی کرده بودم و مساحتش یک هکتار بود و 2 باغچه اش (!) روی هم 500 متر مربع بود. در باقی قسمتهای حیاط هم تاب و سرسره و الاکلنگ و دیگر هرآنچه که دوست می داشتیم به شکلی بسیار ساده، پدر ساخته و نصب کرده بود. و جز ما، لاک پشت و کبوتر و مرغ و خروس و اردک و... هم بودند! گربه و سگ را اما؛ مادر هیچوقت دوست نمیداشت!
خانه ای که جز کوچه ی مجاور درب ورودیش،سایر همسایه هاش مزرعه و علفزار بودند و به تمام دلایلی که گفته شد مورد پرستش کل اقوام و آشنایان بود از خردسال و کودک گرفته تا جوان و بزرگسال و کهنسالان...
...
برمیگردم...
آی برادرها...
شما که برای حرف زدن با زن هاتان چوب بدست می گیرید!
آی برادرها؛ که وصالتان را اصیل می دانید
ولیکن از آن هیچ نمی دانید جز آنکه به اسم اش هرگونه جنایتی بکنید...
می دانید؛ من خوشحالترین شماهایم...
من چه خوشحالم که روزها و شب هام را درکنار دخترکی شیرین
و از صداق شمایان رمیده ؛
نفس کشیده ، زندگی می کنم !
که هم آغوشی و لذتش را
و زندگی کردنش را
عین حرام می دانید!
و من چه خوشحالتر ِ عشق ِ بدنام ترمان ام
باشد که عشق؛ خود ، مرا رستگار سازد ...
از این زندگی خالی منو ببر به اون سالی که تو اسممو پرسیدی... به روزی که منو دیدی !
به پله های خاموشی که با من روبرو می شی... یه جور زل بزن انگاری نمیشه چشم برداری !
منو ببر به دنیام و به اون دستا که می خوام و به اون شبا که خندونم ؛ که تقدیرو نمیدونم...
از این اشکی که می لرزه منو ببر به اون لحظه ؛
به اون ترانه ی شادی که تو یاد من افتادی ! به احساسی که درگیره، به حرفی که نفس گیره...
از این دنیا که بی ذوقه منو ببر به اون موقع ...
از این دوری طولانی منو ببر به دورانی که هر لحظه تو اونجایی... زیر بارون تنهایی!
منو ببر به اون حالت... همون حرفا... همون ساعت...
به اندوه غروبی که ...
به دلشوره ی خوبی که... تو چشمام خیره می مونی ، به من چیزی بفهمونی !! ![]()
جاده ی پرماجرای چالوس... کنار تو... اشکای بی اختیار... حال و هوای صدای ناب احسان...
جنگلای سبز نوشهر... بوی بهار... قدم زدن با تو... تک و توک قطرات بارون...
دل لرزشای کودکانه ام از احساس تو... از لباس تازه ی من...
شب های لطیف و مخملی... خندیدن... خوابیدن...
دستت، نفست، چشمات، لبهات...
فقط و فقط ؛ من و تو...
*** دلم برات لک زده ! ***
دل تاب تنهایی ندارد، باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با تو ام تنهای تنها
دور بود و خواستنی