![]()
این روزها و شب ها کارم به شدت زیاد شده؛ طوری که صبح زود که می رم سر کار آخر شب ها می رسم خونه. تازه شب ها هم می رم خونه ی داداشم می خوابم چون خودش نیست و خانمش تنهاست توی خونه . یعنی دیگه هیچ وقتی نمی مونه واسه دیدن خانواده ام...
دیشب که اوج کار این چندماهمون بود، حدود ساعت 12 شب رسیدم خونه!! برادرم که یکی دو روزی بود منو ندیده بود، اومد بغلم کرد و شروع کرد به روبوسی... منم تا می شد خودمو لوس کردم و هی اینطرف و اون طرف صورتمو می گرفتم تا ببوسه ! انقدری ادامه دادیم تا خانمش گفت : "نگاه کن توروخدا چه استقبالی... ما اگه این موقع شب برسیم خونه که بابا راهمون نمی ده ! کاش ما هم همچین داداشی داشتیم! " گفتم خب درک نمی کنی دیگه... شما باید داداشت باشه تا بگه کاش ما هم همچین خواهری داشتیم !! در همون صورته که همچین استقبالی خواهد شد ! ;-) "
فکر کنم پستم خیلی بی ربط بود نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :)))
ادامه : باز امروزم که کلی مهمون از راه دور داشتیم خونمون، وقتی از خونه داداشم اومدم خونه بابایی گرفت به حال و احوال و روبوسی و اینا... دهن مهمونا هم وامونده بود که ای بابا از ماهم همچین استقبالی نشد!! گفتم آخه من و بابا چند روزه همو ندیدیم خب !
خلاصه کلاً دیگه جای سایه بهم می گن ستاره... البته ستاره ی سهیل !! :-)
ههههههییییییی سهـیـــــــــــــــــــــل !!
دور بود و خواستنی