.
1)
شیرین
یا تلخ
فرقی نمی کند
.
زندگی را
.
وقتی با تو می نوشم !
.
.
.
2)
قهوه که می بینم
هوس نوشیدن می کنم
..
..
..
وای...
بیمار که می شوی
لب هایت قهوه ای می شود !
میفرمایند: اون خاطره که میگی جای دیگه نوشتم را چرا اینجا نمیذاری؟ مگه یه کپی پیست چقدر کار داره؟!
البته فقط بحث کپی پیست ش نیست ،
ولی چشم، مقداری از اون پست را اینجا هم میذارم...
کلش خیلی طولانیه، و مربوط به سال ۸۹
:
همیشه تو دنیای آدم یه کسایی هستند که خاصن ؛ و گاهی هم خیلی خاص !
منظورم هم اصلا این نیست که مثلا تمام فکر و ذکرت باشن و باهاشون خونه های عشقی و رویایی بسازی و ازین مزخرفات که آبرو واسه دخترا نذاشته !! منظورم آدماییه که برات جایگاه ویژه ای دارن، یه جور خاصی ارزش و احترام براشون قائلی و یه جور متفاوتی از دیگران باهاشون رفتار می کنی !
حالا تصور کن توی یک روز، تو نمایشگاه مربوط به کارت، با چندتا از همین آدمای خاص برخورد داری و در برابر تک تکشون یه جور خاصی ضایع می شی !! و کلا این روز کاری سراسر براتون می شه سوژه خنده !
برای مثال یکبارش جناب همکار محترم برای صدور کارتی به نام خودت از فاصله ی چندمتری اسم کوچکتو می پرسه و به دلیل نسبتا دور بودنش و سروصدای بیش از اندازه ی مکان، چندین بار با صدای خیلی بلند اسمت رو میگی (در واقع فریاد می زنی!) و بعد یهو نگاه می کنی می بینی یکی از همون آدم ها، در یک قدمی ت ایستاده و مونده که چطور خنده ش رو کنترل کنه !!
جالب اینکه این آدم بین دوستانم که می شناسنش به خشک و جدی بودن و اصلا نخندیدن معروفه !!
یا مثلا یکی رو که کاملا تلفنی همیشه با هم در ارتباط بودین (کاری!!!) می بینی و وقتی خودشو معرفی می کنه به حد ذوقمرگی از دیدنش خوشوقت می شی و جناب رییس و جناب همه ی محترم با چنان بهتی نگات می کنن که تنها کاری که تو اون لحظه از دستت برمیاد اینه که آب بشی و چون این امکان هم حقیقتا فراهم نیست هردو ترجیح میدین سرتونو بندازین پایین و ریز ریز بخندین!!
یا یکی دیگه ش اینکه یه نفر که بیش از حد بهش ارادت داری رو بین جمعیت زیاد مخاطبان می بینی و به دلیل تغییر مدل موهاش نمیشناسی و فقط ته دلت یکی بهت می گه این یکی از همون آدمای خاصته ! و همچنان بین جمعیت زیاد مخاطبانت زل می زنی بهش و یکدفعه یه چراغ بالاسرت روشن می شه که یعنی این همان آقای ج-ت خودمان است! و بعد بهت زده می شی از اینکه با وجود دقت زیاد ناخودآگاهی که از خودت سراغ داری چطور تاحالا متوجه رنگ سبز چشماش نشده بودی ! و چطور تابحال فکر نکرده بودی که این صورت همیشه خسته با چشمای سرخ شده و موهای به هم ریخته ش تا چه حد می تونه خوش فرم و پسند باشه...
البته این مبهوتی ِ نمیدونم چه مدت طول کشیده اصلا شبیه سوژه خنده نبود، بیشتر.... !
بگذریم . .
اومده بود اداره مون و داشت با شور و اشتیاق از کارهای شاخص انجمن دانشگاه میگفت، منم با اشتیاق و دقت گوش میکردم
رسیدیم به دیدن فرمشون
اسم دانشگاه باعث تعجبم شد، و حرفی که زدم اونو خیلی بیشتر از من متعجب کرد!
"عهههه این که دانشگاه خودمونه"
گفت یعنی شما هم اینجا درس میخونید؟
_ بله
+عه؟ چطور ندیدمتون!
🫠😬
چه توقعاتی دارن مردم!
مگه باید همه را بشناسی!
تو دلمگفتم اینا را
به زبونم اومد: بهرحال الان توفیقی بود که حاصل شد
فرم رفت برا نظارت و بایگانی
چندروز بعد قرارشد نمایشگاه کتاب داشته باشیم و به مجموعه های زیربط هم بن بدیم، برا همه که گذاشتیم کنار، چندتا اضافه اومد، به آقای مدیر اصرار کردم برا اوناهم بذارن، گفت پارتی بازی؟ گفتم کارشون خوبه حیفه حمایت نشن
دیگه ایشونم قبول کرد
وقتی بهش زنگ زدم و گفتم، سراز پا نمیشناخت، سریع اومد تحویل گرفت و فرداش تو نمایشگاه با نهایت ادب و سپاسگزاری دیدمش، یه آدم دیگه شده بود انگار... اون روز همه انگار یه جور دیگه شده بودند، خاطره ش را قبلا یه جای دیگه نوشته بودم، بدون اشاره به فرد مورد نظر این پست!
وقتی اومد برای تشکر، گفت همه شگفت زده شده بودند، میگفتن مگه انجمن های دانشگاهی هم از طرف ....... حمایت میشن؟ اونم با غرور و افتخار گفته بود بهرحال لابد درحدی بوده که بشه
خوشحال شدم از خوشحالیش
یه جور صداقت و حس قدردانی محض تو حرفاش موج میزد
منم خوشحال بودم که یکبار دیگه پیش خودم سربلند شده بودم و یک آقای جوان در ارتباط با منی که دختر جوانی بودم، به شخصیتی فراتر از جنسیتمون فکر میکرد.
...
دیگه شده بود پای ثابت جلسات و برنامه هامون، با وجود مشغله زیاد، خودش از دست نمیداد وکسی را نمیفرستاد.
اون شب که با معاونت کل جلسه داشتیم، بعد از اینکه نامه ش را تحویل داد و مختصری از کارهاشون گفت، اومد پیش من و با نهایت ادب و احترام، چشم درچشمم، ازم تشکر کرد،
_ خداروشکر ، فردا تشریف بیارید پاسخشو بگیرید
+ آخه من فردا نیستم، قراره با دانشگاه بریم اردو
_عه؟ فقط آقایون
+ نه، خانما هم هستند، مگه نمیدونستید؟
_نه :( پس من چی
+ میخواید باشید؟
_میشه؟ دیر نیست؟؟
+ اممممم، راستش لیست را بستیم، ولی بذار ببینم میتونم کاریش کنم
_ممنونننننن
هزینه ش چقدره؟؟
+ امممم.... حالا.... صبرکنید ببینیم چی میشه،
اگرم جور بشه، برا شما هزینه نداره، مهمون منید
_واقعا؟ =))
هیچ وقت بلد نبودم درست حسابی تعارف کنم، سریع قبول کردم :))))
+میشه شمارتون را بدید تا اگه مشخص شد خبر بدم؟
_بله حتما، یادداشت کنید..............
ساعت ۲و خورده ای نصفه شب، پیامک:
+سلام ....... ام، فردا صبح ساعت ۸ونیم میتونید دانشگاه باشید؟
من همون موقع در لحظه:
_سلااااام بله حتما
...
اسمش شهاب بود، هیچ وقت به اسمش دقت نکرده بودم
اینو اونجا تو اتوبوس فهمیدم، وقتی دختری که یکی از مسئولین اتوبوس بود و با منم تاحدی آشنا بود، پرسید: اسمت توی لیست نبود دیشب، کجا ثبت نام کردی؟
گفتم واقعا نمیدونم، همون دیشب آقای ...... ثبت نامم کرد
با تعجب گفت: شهاب؟؟؟!!! برا چی ؟!
گفتم خب من دیر فهمیدم ایشون دیگه گفتن ثبت نام میکنن
گفت پس برا همین نیومده خودش؟!
من: عهههه نیومده خودش؟! :/
اون: ______
بعد گفت پولشو الان میدی؟
گفتم نه خود آقای........... قرارشد پرداخت کنن
از تعجب درحال شاخ درآوردن بود!!! میگفت اصن امکان نداره شهاب همچین کاری بکنه!!! با چندتا دخترای دیگه بساط غیبتشون فراهم شد، چقدر بدم میومد ازین خاله زنک بازی ها،
من اما آرام و خوشحال از اینکه کرمم را به جمعشون ریخته ام :)))
اما ناراحت ازینکه نکنه بخاطر رد نکردن درخواست من، خودش نیامده....
مدتها گذشت
گاهی پیامکی بینمان ارسال میشد
پیامک هامون از جنس سایر پیام ها نبودند
توش رشد داشتند، هیچ مطلب اضافه ای نبود، گاهی هم نقطه نظرات و فرضیه های همدیگه را اصلاح میکردیم!
عین دو تا دوست فارغ از جنسیت
و این یه حس حقیقی بود،
مثل این فیلم های کره ای نبود که دنبال تطهیر روابط هستند و اول فریب سراب دارند و بعد هم همه کاری میکنند!!
قصه ما فرق داشت، هم من فرق داشتم هم شهاب.
اسمش یکی از اسمایی بود که من همیشه دوست داشتم♡
ولی هیچ وقت اینو بهش نگفتم
نخواستم قاعده بازی به هم بخوره و درگیر احساسات بشیم
ما از راه دور ولی در کنار هم، به رشد میرسیدیم، و این برای من، از هیجان انگیز ترین حس ها، قوی تر و خواستنی تر بود، شاید برای اونم همینطور
گذشت... گذشت و گذشت...
حتی یادم نمیاد چی شد که دیگه پیامی ندادیم
حتی یادم نمیاد بهش گفتم دارم ازدواج میکنم یا نه، شاید اصلا برای هیچ کدوممون این مهم نبود که دیگری را درگیر همچین خبری کنیم...
و الان حتی یادم نمیاد فامیلش چی بود، هرچند یه کلمه محوی تو ذهنمه
فقط گاهی دلم براش تنگ میشه، و از ته دل دعاش میکنم، و آرزوی خوشبختی...
مطمئنم همچین آدمی لیاقت خوشبختی و سعادت حقیقی را داره
این روزها تک تک آدم های زندگی ام، چه خانم ها چه اقایون، از حس و قلبم رد میشن...
دلم برای تک تکشون میتپه، اما تپیدنی دوستانه، خواهرانه، موندم با دل تنگم چطوری تحمل کنم
اونم درحالیکه هر روز به این قوت قلبهام اضافه میشن...
قصه درازه....... بذار تموم کنم همینجا
بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود
قصه ی ما راست بود♡
دور بود و خواستنی