حرف بزن،
حرف بزن
سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام.. . .
شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو میگرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو میبندی
تو رو آغوش میگیرم تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه
تو رو آغوش میگیرم، هوا تاریکتر میشه
خدا از دستهای تو به من نزدیکتر میشه
زمین دور تو میگرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی
تماشا کن، تماشا کن چه بیرحمانه زیبایی
چندوقته قصد دارم بیام پست های جدید بذارم، ولی هرچی میخوام بگم، دقیقا عنوان و موضوع و جملات و حس و حالشون، میشه همون قبلی هام!
نمیدونم چکار کنم تا کلمات جدید بیان... انگار همه و همه ی من تکیده شده توی اون متن ها، انگار همه ی من جا مونده اینجا، انگار وجود سایه رو توی اون روزا بابد پرس و جو کرد...
بازم تلاش میکنم...
به قول یه دوست عزیزی:
ما آدم های اهل اینجاییم، هرجا بریم باز باید برگردیم همین جا...
خونه امیدمونه، یه عمری زندگیمونه، شوخی که نیست!
همون که ۱۲ سال پیش گفتم😁
تولد همه اردیبهشتیا مبااااااارککککک 😉🥰
پ.ن : جدی ۱۲ سال گذشت! چطوری؟؟؟؟!!!! مثل شوخیه!!!
دور بود و خواستنی