نشسته کنار دریاچه ریز ریز خرده های بیسکویت را برای مرغابیا می ریزه. چه قیل و قالی که راه نینداخته اند مرغابیا... و سکوتش در این بین که امروز گوشخراش است !
می رم جلو و شونه به شونه اش می شینم...
- به چی فکر می کنی ؟
انگار که تمام مدت منتظر فرصت بوده باشه ، با نگاهش غافلگیرم می کنه ؛
- سایه
- بله
- تو همیشه کمکم کردی ، می خوام الانم با خودت مشورت کنم...
لبخندی تحویلش می دم ؛
- خوشحال می شم عزیزم
- سایه ؛ دیشب حانیه می گفت ... م ... گفت می خوای از سایه خواستگاری کنی ؟!
پرسشگرانه نگاهش می کنم
- خب تو چی گفتی ؟
- گفتم نمی دونم!
مانده ام بخندم یا...
- خب یعنی چی که نمیدونی؟ جوابش یا آره است یا نه دیگه !
- همینو می خواستم ازت بپرسم...
و بی توجه به چشمای گرد شده ام ادامه می ده :
- به نظرت من می تونم بهت پیشنهاد ازدواج بدم ؟
- تونستنو که می تونی ، ولی...
با تردید اینو به زبان میارم و بعد ، زیر نگاه پرنفوذش احساس فشار می کنم! ادامه می دم :
- ولی جواب من به پیشنهادت منفیه !
بلاخره فشار نگاهش برداشته می شه ازم... زیر لب می گه :
- تقریبا خودمم حدس زده بودم ! ولی می شه دلیل خودتو بدونم ؟
و خیره خیره نگاهم می کنه .
- خودت چی فکر می کنی ؟
و از صراحت سخنش درمی مانم که :
- فکر می کنم عاشقی ! فکر می کنم قبلا نگاه آتشین کسی بی تابت کرده ؛ که با وجود اون دیگه هیچکی رو برای ازدواج قابل نمی دونی !!
نگامو ازش برمی گیرم و سکوت می کنم .
- سایه تورو به خدا ... یه عمری تو محرم راز من بودی ، بذار یک بارم من همراز دلت باشم .
- چی می خوای بدونی ؟
- بهم بگو ... بگو ... نگاه کسی بی تابت کرده ؟
- اوهوم !
فشار نگاه متحیرش باز هم اذیتم می کنه... سکوتمون که طولانی می شه ترجیح می دم بحثو عوض کنم...
...
آخر سر ، وقتی که دیگه خورشید در حال غروبه ، حرفای ما هم تقریبا ته می کشه . یکدفعه بی مقدمه بهم رو می کنه :
- سایه ؛ تو مطمئنی نمی خوای با من ازدواج کنی ؟!!
حیرت می کنم ! سرمو می اندازم پایین... انتظارش برای پاسخم طولانی می شه ؛ دمق ، زیر لب می گه :
- خیلی خب... لازم نیست خودتو اذیت کنی ، خودم جوابمو گرفتم !
و بعد از این حرف بلند می شه می ره کمی آنطرف تر و سنگریزه ای را به آب پرتاب می کنه... انگار می خواد با نگاه به موج مدوری که کم کم محو می شه ، به خودش ثابت کنه که این فکرا هم به وجود میان و خیلی زود محو می شن !
بی اختیار چشم می دوزم به تمام حرکاتش ، و هیکل خوش فرمش را بر انداز می کنم که چه آقاوار ایستاده و سکوت کرده که با خود کنار بیاید... آهسته زیر لب می گویم : نه عزیزم ، سکوت من از رضایت بود و نفهمیدی... کاش می دونستی در این لحظه هیچ آرزویی ندارم غیر داشتن همیشگیت... کاش می تونستی منو از شر این بیماری لعنتی نجات بدی... اونوقت برای همیشه باهات می موندم گلم !
اشک هام سرازیر می شه... چقدر بده که بخوای عشقتو فریاد بزنی و نتونی... آخه من چطور می تونم بهت بگم اون کسی که باهاش چشم در چشمم و نگاه اتشینش هرلحظه بی قرارترم می کنه ، معشوق من نیست ؛ مرگه ! من چطور می تونم تو نازنین ترینم را برنجونم گل نازم ....
...
امروز... ساعت های آخر بودنم ؛ در این اتاق بی احساسی که همه چیز سفید است ، تنها خیالی که در خاطرم می گذرد ، چشمان رنگی توست ... چشمان هزار رنگ زندگی بخشت... کاش بودی محرم ترین!
*** *** *** *** *** *** *** *** ***
خدا ما را براي هم نمي خواست
فقط مي خواست همو فهميده باشيم
بدونيم نيمه ي ما مال ما نيست
فقط خواست نيمه مونو ديده باشيم
تمام لحظه هاي اين تب تلخ
خدا از حسرت ما باخبر بود
خودش ما را براي هم نمي خواست
خودت ديدي دعامون بي اثر بود
چه سخته مال هم باشيم و بي هم
ميبينم ميري و ميبيني ميرم
تو وقتي هستي اما دوري از من
نه ميشه زنده باشم نه بميرم
نميگم دلخور از تقديرم اما
تو ميدوني چقدر دلگيره اين عشق
فقط چون دير بايد ميرسيديم
داره رو دست ما ميميره اين عشق
تمام لحظه هاي اين تب تلخ
خدا از حسرت ما باخبر بود
خودش ما را براي هم نمي خواست
خودت ديدي دعامون بي اثر بود...
دور بود و خواستنی