باران که می بارد تو می آیی باران گل باران نیلوفر
باران مهر و ماه و آیینه باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم میگریزد غصه می سوزد شب میگدازد سایه می میرد
تا عطر آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد
تا شعر باران تو می گیرد ...
.
.
اولین سفر دوتاییمون، یه سفر صبح تا عصری بود به شهری که تا شهر ما ۳ساعت فاصله بود.
او کار دانشگاهی داشت و من همراهیش کردم!
با اتوبوس رفتیم، توی اتوبوس عکس و فیلم هاش را بهم نشون میداد و با ذوق ماجراهاشو برام تعريف میکرد.
من یکم خوراکی از کیفم درآوردم! هم تعجب کرد هم ذوق، گفت چه جالب مثل مامانا خوراکی اوردی همراه؟ _ سَفَره دیگه! سفر بدون خوراکی مگه میشه؟!
+ من که ۲سال رفتم و اومدم و ازین کارا نکردم! و شد😅
...
اونجا که بودیم من اصلا یادم نمیاد چقدر و چطور منتظر شدم تا کارش تموم بشه، ولی صحنه ای که از بعدش یادمه، اینه که سرم پایین بود و نیم بوت های مشکی مورد علاقه م را میدیدم که پابه پای یه جفت کفش چرمی قهوه ای دارن جلو میرن! شلوار لی پوشیده بودم، دستم توی دستش بود و با یه ذوق دخترونه ای، قلبم می لرزید! هنزفری تو گوش دونفرمون بود و احسان خواجه امیری داشت باران که می بارد رو میخوند،
و قطرات باران، نم نم، روی زمین خیس حیاط دانشگاه، دایره های کوچیک ایجاد میکردند
...
تمام چیزی که یادم مونده همیناس! مثل خوابی که آدم میبینه، بعد مقدار زیادیش یادش نمیاد، ولی همون حسش و همون یکی دوتا صحنه ای که یادشه، کلی انرژی و شور و شوق به آدم میده🥰
دور بود و خواستنی