دارم میام پیشت جاده چه همواره ، هوا چقدر بوی عطر تو رو داره
جاده چه همواره هوا چقدر صافه
شب داره موهای سیاشو می بافه
فقط تو می فهمی امشب چه خوشحالم...
از این خوشی لبریز؛ رویاییه حالم
امشب تو هم مثل خودم چه بی تابی ، از شوق این دیدار اصلا نمی خوابی!
از اینور جاده تا اونور جاده میام آخه چشمات وعده بهم داده
میام که باز دستهات رفیق دستهام شه
دوباره تو عمق نگاه تو جام شه
دارم میام پیشت جاده چه همواره ، هوا چقدر بوی عطر تو رو داره
نمیدونم چرا جدیدنا انقدر عشق صدا و آهنگ های احسان خواجه امیری رو پیدا کردم! و نمیدونم چرا پس یه آلبوم جدید نمیده... هرچند بنظر من هنوز و شاید تا همیشه؛ "یه خاطره از فردا"ش بی نظیره ! احساس می کنم این آلبومشو با عشق خونده... هرچند خودش رو نمی کنه!!
بگذریم.
تا حالا دقت کرده بودین اول همین آهنگش که شعرشو بالا نوشتم صدای غوک و جیرجیرک میاد؟! صدای شالیزار میاد! وقتی می گه عطر تو، من همه وجودم پر از عطر شالی می شه(!) ... عطر ناب تازگی...
یاد صدای غوک ها میفتم که دم غروب تو نیزارهای چلندر با بالاترین وولوم ممکن کنسرت گذاشته بودن و ما عشق می کردیم !!!
یاد شب سیاه ولی قشنگی میفتم که وارد اون بوی ناب طراوت شدیم...
یاد .......
جمعه شب/ اردیبهشت 90
...
نیمه شب به شهر می رسیم. دانیال قراره بیاد دنبالمون. از همون سر پیچ که نوربالای تابلوش همراه با صدای موزیک تاپ وولومش ما رو به خودمون میاره می فهمیم خودشه. اول تعجب می کنم از قیافش! فکر می کنم بچه مثبت شده !!! تمام ریش گذاشته موهاشم ساده یک ور! ولی بعد که می شینم توی ماشینش و چشمم به جینگیلک های ماشین و حلقه ها و انگشترا و دستبند و... اش میفته می فهمم اشتباه کرده بودم و این شاید فقط مدلی تقلیدی باشه از مانکنی، کسی...
تازه بعدنشم فمیدم که درست زیر لبش یه تیکه ریش عمودی داره که بیشتر و پر رنگ تر از بقیه ریششه!
...
خودمونو می سپاریم به دست این بشر ... ! نیمه شبه و همه جا تاریک تاریک. و تو این تاریکی نسبتاً محض، آقا پسر هوس می کنه از توی جنگل بره با اون همه ناهمواری و ...
دهکده چلندر- شهرک عرشیا
نزدیک شهرک که می رسیم دنی و راک میان استقبالمون. 2تا سگ نگهبان شهرک. فرهاد درو باز و ما رو دعوت به داخل می کنه. اولین باره به این شهرک میام. تازه ساخته ، و در حال حاضر فقط 2تا از ویلاهاش به بهره برداری رسیده. یکیش واسه دارودسته آقا فرهاده و یکیشم برای ما میشه !
همینطور که ایستادم دارم نمای ویلا رو نگاه می کنم فرهاد با صدای بلند فریاد می زنه دنی بیا اینطرف! نگاهی به دانیال می کنم... 1 لحظه فکر کرده بودم داره دانیال رو صدا می کنه!! و همون موقع موجودی رو پشت سرم حس می کنم که آماده برای لیس زدنه! از ناگهانی بودن صحنه جامیخورم و می پرم عقب و سگ بیچاره هم دمشو میذاره روی کولش و میره! دانیال می گه: توله سگ !! خنده م می گیره. نمی گم که فکر کرده بودم به اینکه دنی مخفف اسم دانیاله! گناه داره ! اولین بار بود همچین فکری می کردم. یکهو متوجه شلوارک و دمپایی های دانیال می شم و چشمام گرد می شه که پسره ی........ با این تیپ اومده دنبالمون!!!!! و تازه توی خیابون هم پیاده شده سلام و علیک و......! همچنان با چشمای گرد شده یاد فکر اولم میفتم و میزنم زیر خنده !
...
ایوب (سرایدار شهرک) هرچی می گرده کلید ویلای ما رو پیدا نمی کنه! پنجره ی بزرگ توی ایوان هم از داخل قفله ! پسرها به اتفاق ایوب تمام تلاششونو به کار می بندن تا بازش کنن. منم ایستادم یه گوشه و هیچی نمی گم اونقدر که برای خودمم جای تعجبه سکوتم. احساس عجیب هیجان دارم و خستگی چشمام پنهون شده. احساس می کنم ماورای این صحنه ها ایستادم و اگر حرفی هم بزنم هیچکس نمیشنوه. و فقط باید نگاه کنم و انرژی بدم.... یکهو نگاه انرژی زام(!) برخورد می کنه به یه نگاه دیگه. حامد همینطور که دستشو گرفته به قفل، روشو برگردونده بهم لبخند می زنه. تو این لحظات حاضرم شرط ببندم که هیاهوی ذهنمو می شنوه! منم فقط با یه لبخند جوابشو می دم و باز مطمئنم فریادهای خاموشم رو شنیده که هنوز اینطور نگاهش به صورتم چسبیده!
نگامو پایین می ندازم و بعد، با خودم فکر می کنم بهتره بجای الکی ایستادن و حواس پرت کردن برم یه گشتی اطراف بزنم.
...
همه جا تاریکه و همه جیز به رنگ خاکستری. ولی از هیچ جا نمی گذرم. از دیوارهای کوتاه یکی یکی رد می شم و یه انتهای شهرک می رسم. اطراف به جز خیابونی که از آن اومدیم، همه نیزاره. چیزی زیر پام می گذارم تا قدم از دیوارهای انتهایی بلندتر بشه و بتونم این موضوع رو کشف کنم! نیزارها خاکستری تیره هستند. دیوارها خاکستری روشن. ابزارهای ساخت و ... همه و همه خاکستری.
مثل یک مهندس حرفه ای سعی دارم همه چیز رو دقیق برآورد کنم. جمعاً 6 ویلا هست که 4 تاش عینا شبیه هم اند و دوتای آخری کمی متفاوت. ویلای آخر رو به لحاظ بزرگی و شکل ظاهری و متفاوت و دنج بودنش به سایرین ترجیح می دم اما حیف که هنوز مراحل نهایی ساختش تکمیل نشده. هوس می کنم داخلش بشم ولی از تاریکی شدید واهمه می کنم. شاید اگه داخل می شدم اتفاقی ناب و سرشار از هیجان هم برام می افتاد و این خاطره بسیار پرشور تر از آنچه که هست می شد ولی حیف که گاهی حتی آدمی که هیجان رو می پرسته هم ساده انگار می شه!
و یا شایدم انقدر هیجان در این لحظات خاطره ساز نهفته بود که تقدیر جلو وقت گذراندنم توی اون خانه ی تاریک ارواح (!!) را گرفت... !
مساحت شهرک رو یک هکتار برآورد می کنم هرچند نوع ساخت و شکل نامنظم زمینش، بیشتر نشان می ده.
باز غوطه می خورم در خاطراتم.....
به یاد خانه ای می افتم که 6سال کودکی در آن زندگی کرده بودم و مساحتش یک هکتار بود و 2 باغچه اش (!) روی هم 500 متر مربع بود. در باقی قسمتهای حیاط هم تاب و سرسره و الاکلنگ و دیگر هرآنچه که دوست می داشتیم به شکلی بسیار ساده، پدر ساخته و نصب کرده بود. و جز ما، لاک پشت و کبوتر و مرغ و خروس و اردک و... هم بودند! گربه و سگ را اما؛ مادر هیچوقت دوست نمیداشت!
خانه ای که جز کوچه ی مجاور درب ورودیش،سایر همسایه هاش مزرعه و علفزار بودند و به تمام دلایلی که گفته شد مورد پرستش کل اقوام و آشنایان بود از خردسال و کودک گرفته تا جوان و بزرگسال و کهنسالان...
...
برمیگردم...
دور بود و خواستنی