از این زندگی خالی منو ببر به اون سالی که تو اسممو پرسیدی... به روزی که منو دیدی !
به پله های خاموشی که با من روبرو می شی... یه جور زل بزن انگاری نمیشه چشم برداری !
منو ببر به دنیام و به اون دستا که می خوام و به اون شبا که خندونم ؛ که تقدیرو نمیدونم...
از این اشکی که می لرزه منو ببر به اون لحظه ؛
به اون ترانه ی شادی که تو یاد من افتادی ! به احساسی که درگیره، به حرفی که نفس گیره...
از این دنیا که بی ذوقه منو ببر به اون موقع ...
از این دوری طولانی منو ببر به دورانی که هر لحظه تو اونجایی... زیر بارون تنهایی!
منو ببر به اون حالت... همون حرفا... همون ساعت...
به اندوه غروبی که ...
به دلشوره ی خوبی که... تو چشمام خیره می مونی ، به من چیزی بفهمونی !! ![]()
جاده ی پرماجرای چالوس... کنار تو... اشکای بی اختیار... حال و هوای صدای ناب احسان...
جنگلای سبز نوشهر... بوی بهار... قدم زدن با تو... تک و توک قطرات بارون...
دل لرزشای کودکانه ام از احساس تو... از لباس تازه ی من...
شب های لطیف و مخملی... خندیدن... خوابیدن...
دستت، نفست، چشمات، لبهات...
فقط و فقط ؛ من و تو...
*** دلم برات لک زده ! ***
دل تاب تنهایی ندارد، باور نکن تنهاییت را
هرجای این دنیا که باشی من با تو ام تنهای تنها
دور بود و خواستنی