تصمیم داشتم کلاً کنار بگذارم ؛ ولی از وقتی حامد برگشته دائم کارمون شده نمایش و نمایشنامه و بحث تو این مورد... با وجود تصمیم من و سعیم تو این سالها، حامد اصرار داره ادامه بدم... می گم نه که خیلی خودت خوب دیدی ازش؟ می گه آخه عشقه دیگه...
بگذریم...
دیشب دوباره اصرارررررررررر که سایه نگران نباش من باهاتم ! :-) گفت " تو کارو شروع کن من رایگان برات بازیش می کنم خوبه ؟! تهیه کننده هم با من..." منم بهش گفتم "البته برای شما که افتخاره ولی کار من خب خراب می شه که اینجوری ! :-> "
بنده خدا یه جوری بهت زده نگام کرد که انگار تمام امیدشو ازش گرفتم !! آخی دلم براش کباب شد ولی امان از وقتی شیطنتم گل می کنه!
... می گم " آخه تو مگه غیر از چندتا نمایش عشقی و یه تیکه هایی از هملت و... چیز دیگه هم بلدی بازی کنی؟ " در کمال ناباوری نگاهم می کنه و یه آه سنگین می کشه... تو دلم ریسه می رم از خنده! اما خیلی جدی بهش چشم می دوزم... می گه " آدم دوستی مثل تو داشته باشه خداوکیلی دشمن دیگه نمیخواد! " با خونسردی تمام می پرسم " مگه دروغ می گم؟ " و پاسخش...
هرچند منتظر همین پاسخ بودم ولی به راستی غافلگیر می شم... ناگهانی شروع می کنه به بازی چندتا رل احساسی از رومئو و ژولیت که من دیوانه ی اون قسمت هام... فکر کنم قبلا بهش گفته بودم اینو ! و بعد با هنرمندی تمام یه دیالوگ فردی از فرانسوا که اصلا نمایشنامه نیست... بیشتر شبیه شعره ! انقدر زیبا حق مطلبو ادا می کنه که نفسم یه لحظه در سینه حبس می شه! به خودم که میام می بینم زل زدیم به هم... من توی بهتم و اون معصومانه نگاه می کنه. درحالی که سعی دارم خونسردیم رو همچنان رعایت کنم بهش می گم " حالا چرا فقط از عشق می گی؟ هنرت فقط همینه ؟ "
- "عشق... تکامل بخش است. عشق... روح هستی است و قدرتمندترین آفریننده ی زیبایی ها... آنگاه که عشق می آید، محال سر تسلیم فرود می آورد... " با احساسی ماورایی این جملات را به زبون میاره.
آب دهنمو قورت می دم و حسودانه می پرسم " ببینم تو چرا فقط وارداتی می خونی ؟ می دونی من اصلا خوشم نمیاد کسی بخواد ادای غربی ها رو دربیاره ؟ تو ایران مگه کم داریم داستانهای..." حرفمو قطع می کنه " نقالی ؟! از من نقالی می خوای ؟!!!! " نمی تونم جوابشو بدم. تو دلم خدا خدا می کنم که کم نیاره و مثل همیشه بهترین باشه... نفس می گیره و ادامه می ده "شیرین و فرهاد... بیژن و منیژه... رستم دستان... ضحاک ماردوش... تو فقط بگو کدوم رو می پسندی ؟ " واااااااااااای وای وای... خدایا مرسی! احساس پیروزی میکنم... احساس آرامش بهم دست می ده از حضورش... احساس ملکه ای رو دارم که بهترین وزیر ها رو داره... منتظر جوابم نمی مونه " آهان فکر کنم داستان سیاوش رو خیلی دوست داشتی نه ؟ " و شروع می کنه... منو می بره تا آفاق احساس... روح ایران رو در من می دمه انگار... روح دلاوری و عشق ایرانی رو... با کلامش مستم می کنه... اول از توصیف سیاوش؛ بعد از قسمت های هوس انگیز دیدار سیاوش با سودابه... بعد در آتش رفتنش ؛ بعد..... تصویر همه را همانگونه که هست می آفریند برایم... هرجا شیرین است شیرین و با لبخند شیطنت آمیزش می گوید، هرجا حماسی است طوفان به پا میکند؛ و هرجا تلخ است اشکم را درمی آورد ! حال خودم را نمی فهمم؛ فقط می دونم تمام مدت یک لحظه هم چشم ازش بر نداشته ام ! آخرشو ختم می کنه به اشعاری که در وصف کردار نیکه و اینکه خداوند حامی نیکوکاران است و اینا... همونطور که مبهوتم احساس می کنم کلماتش دارن بیش از حد کش میان! سعی می کنم حواسم را به کار بگیرم و قضیه را بفهمم... اوه خدایا.. حامد داره آواز می خونه! :-) چه شگفت انگیز... چه زیبا و رویایی... چقدر صداش قشنگه برای آواز، همون صدایی که از خود بی خودم میکنه! وسط آوازای آخر شاهنامه خونیش بهرام هم درو باز می کنه انگار اومده چیزی بگه... من که هنوز نگام به حامده؛ حامد نیم نگاهی به بهرام می کنه و بدون کوچکترین اخلالی در خوندنش ادامه می ده. حتی بهرام هم محوش می شه... فکر می کنم تو این لحظه همه ی ذرات وجود محو خوندن حامد شده اند ! انگار تمامیت اتاقم باهاش هم کلام شده ! دیگه آخرای کاره... نهایتا شاید 3-4 بیتی به آواز خونده باشه ...! نموم که می شه آروم چشماشو می بنده و اجازه می ده با احساسم وجودشو بوسه بارون کنم. بهرام هم ذوق زده می گه " آقا حامد شما اهل آوازم هستید انگار... " حامد : " نقالی ! " بهرام : " از شاهنامه بودنشو فهمیدم ولی شبیه نقالی نبود که ! اما هرچی اسمش باشه خیلی قشنگ اجرا کردی شما " حامد با کرشمه ای ملیح و دخترونه می گه " البته این لطف شماست ولی ای کاش یه ذره از این شعور شما رو آبجیتم داشت !!! " بعدشم حق به جانب به من زل می زنه! نمی دونم چرا گاهی انقدر رفتاراش دخترونه می شه... کلا اگه این آدم دختر بود ... واااااااااای؛ این فکر بدجور به دلم چنگ می زنه! ولی خیلی سریع خودمو جمع و جور و چپ چپ نگاش می کنم. بهرام هم یه نگاه به من می کنه، یه نگاه به حامد، ریسه می ره زیر پوستی! بعد یکهو تغییر حالت می ده... "آخ، وای سایه... :- $ تلفن با تو کار داره !! " گوشی رو که توی دستشه نشونم میده ...!
– :-o " کیه ؟؟؟؟؟؟ "
– "مدیرته ! "
– :- $ تلفنو می گیرم و مردد می گم : " الو ؟ "
– " الوووووو ، خانم...... سلام! حالتون خوبه ؟ عذرخواهی می کنم بابت تماس بدموقع ام... راستش هربار خواستم قطع کنم بیم بی ادبی داشتم ! "
– " نه خواهش می کنم... :-$ "
– " گویا در مجلس گرمی هم هستید :)) ... "
ای واااااااای فقط از همین حرف می ترسیدم! :'(( چشمهام رو می بندم به حالت اشهد خوندن...
حامد بلند قهقهه ای می زنه و کلاً آبروم می ره !!!!
دور بود و خواستنی