شاعران حال ابر را دارند....
تا به هم می رسند، می بارند !
![]()
پی نوشت برای مخاطب خاص :
میگی من دیگه الان سی و سه سالمه...
میگی از من گذشته دیگه...
میگی بچه ای...
کم مونده بگی تو جای دختر منی !
می تونم بفهمم که خیلی از اینها اگه خودت باشی همونجوری هستی که منم توی همه ی متنهات بودم!
می دونم... می دونم شاعرا و نویسنده ها دست خودشون نیست و می آفرینند هر آنچه باشد در ذهن...
اما خب همین قدرشم باید باشه دیگه !
مگر اینکه بگیم عادیه... من می گم عادی نیست! من می گم هست... من می گم هنوز نگذشته ازت!
حرف من اینه که باید به ذهن و فکرت اعتماد کنی... باید قبول کنی که هنوز هم....
باید قبول کنی هنوز کودک، نه ! نوجوان هم نه ؛ اما جوانی...
جوانی حق توست !
خودمم نفهمیدم درست حرفامو بهت حالی کردم یا نه، و نمی دونمم که نتیجه این حرفا چی می شه ؛ اما همین قدر بدون که با نوشتنت امیدوار می شم به نوشتن! چون فکرامو جای دیگه ندیده بودم... ولی در تو دیدم! فکرام روحیه امو خراب کرده بود... منم فکر می کردم ازم گذشته و اهل خیلیاش نیستم و اذیت می شدم از این بار سنگینی که حمل می کنم؛ اما از تو و نوشته هات روحیه گرفتم... خواهش می کنم روحیه نوشتنشون رو ازم نگیر... لااقل الان که تازه کارم!
دور بود و خواستنی