بی هیچ مقدمه ، بی هیچ فکر فبلی
کلاهمو برمی دارم و می گم : « افتخار آشناییم با کیست ؟ »
و او با لبخندی هوس انگیز و کرشمه ای باورنکردنی سرشو کج می کنه و می گه : « شما؛ می تونید جولیا صدام کنید! »
شگفت زده می شم و مبهوت : « اوه ؛ پرنسس! »
اصلاً باورم نمی شه... این معرکه است !
جلوی پاش زانو می زنم و آرومـِ آروم دستش رو توی دستم می گیرم...
نفسی می کشم به عمق رویای این دست ها که همیشه با منه... این دست های نرم و روشن با انگشت های کشیده ، همیشه منو جادو می کنند... همین دست ها ، با اون چشمای سیاه درشت ، و اون لب های... اوه ، لبهاش !! خدای من....
تکانی ناگهانی در احساسم می خورم و نانجیبانه زل می زنم به صورتش... نگران می شه!
و من از شرم نگاهمو پایین می کشم از روی صورتش و تا اونجا می برم که فرونشینی ام آرومش کنه. و آروم می شه...
می دونم که الان با آرامش و با همون لبخند ناز همیشگی ش بهم خیره شده و داره توی دنیای احساساتم کنکاش می کنه!
انقدر بی حرکت می مونم تا دست آخر خودش با دو دستش بازوهامو می گیره و بلندم می کنه ، و با نهایت ملاحت و آرامش سعی می کنه منو روی زانوش بنشونه. و من همچنان بی هیچ صحبتی سرم پایینه... کلاهمو از دستم می گیره و موهامو روی شونه هام می ریزه و نوازششون می کنه ... می گه : « آخه قربونت برم حیف تو نیست ؟ »
سرم پایینه هنوز ! دارم نوازش صداش رو روی تمام وجودم حس می کنم و فکر این حس لبخندی محو روی صورتم پهن کرده.
صداش از یک طرف ، دستهاش از یک طرف نوازشم می کنن... تا اینکه تابش تموم می شه ؛ آروم آروم دستشو میاره کنار صورتم و بعد دودستی دو طرف صورتم رو می گیره و توی چشمام خیره می شه...
می گه : « آخ اگه تو مرد بودی ، دخترا رو با احساساتت دیوونه می کردی...! »
می پرسم : « حتی پرنسس جولیا رو ؟! » ذوق می کنه : « اگر پرنسس جولیا همین آدم باشد ، بی شک ، بالقوه دیوانه ی شماست سرورم ! »
دستهامو دور گردنش حلقه می کنم و می گم : « کرشمه های اول کارتان دلنشین و طبیعی بود ؛ اما حیف که این دیوانگی رسوایتان کرد ، سرورم! »
با کلی ادا اطوار اینا رو می گم و از شیطنت خودم خنده م می گیره . نگاش می کنم ؛ لبخندم به آهستگی محو می شه... صدای تپش قلبمو می شنوم... چقدر چشماش نزدیک شده !!
دور بود و خواستنی