یه دوستی دارم به نام مهناز؛ خیلی دختر خوب و زیبا و خونگرمیه، ولی بخاطر یه مشکلی که براش پیش اومده بود، یه چیزی شبیه افسردگی –که فکر می کنم دلیلشو فقط من می دونم و البته برادرش هم!– تقریبا همه ی دوستای صمیمیش رو از خودش دور کرده بود!
من هم کاملا اتفاقی باهاش آشنا شدم ولی خیلی زود تونستم توی دلش راه پیدا کنم و بهم اعتماد کرد و منم تمام تلاشمو کردم تا به حالت عادی برگردونمش... تو مدتی که باهم بودیم خیلی تغییر کرد، طوری که همه خانواده ش متعجب شده بودند و البته من که اسمم یه لحظه هم از دهان مهناز نمیفتاد، به عنوان واسطه ی این تغییرات مثبت خیلی براشون عزیز شدم!
و نهایتا این تغییرات اونقدری ادامه پیدا کرد که تو همین مدت نسبتا کوتاه تونست کسی رو شیفته ی خودش بکنه و بلاخره این دو عاشق به هم رسیدند...
چندروز پیش هم مراسم نامزدیشون بود، همه خوشحال بودند و من هم! البته طبق معمول زیر نگاه مستقیم و مهربان تقریبا همه ی یک جمع بودن از طرفی ایجاد غرور می کنه و از طرفی ایجاد عذاب...
بگذریم.
از دوستان مهناز فقط من بودم توی مراسمشون؛ و با وجودی که خانواده هم دعوت داشتند، تنها رفتم. از یک طرف شوق و از یک طرف بی تابی مهنازو کاملا درک می کردم... برای همین به عنوان تنها خواهر و دوست و سنگ صبورش موندم تا آخر مجلس.
وقتی دیگه تقریبا همه مهمونا رفته بودند و منم آماده ی رفتن شده بودم، مهناز عزیزم تا بیرون بدرقه ام کرد و طبق معمول تازه دم در ایستاده بودیم به صحبت و خندیدن و ... که سنگینی یه نگاه رو روی کل وجودم احساس کردم... خیلی دقیق به سمتش چشم انداختم و خنده م توی دهنم ماسید! مهران برادر مهناز بود که خیره شده بود به ما (درواقع به من!).
گفتم به چی نگاه می کنید ؟ با لحن مهربونی گفت به صمیمیت خیلی قشنگ دوتا دوست خیلی قشنگ ! منم تند گفتم اگه تنها باشند خیلی قشنگ تر هم می شه این صمیمیت !
نمیدونم چه م شده بود... یه مدت بود جلوی مهران گارد می گرفتم و انقدر تند می شدم! آخه نگاهش جوری بود که عذابم میداد... احساس کردم دلگیر شد، رفت داخل.
بلاخره من و مهناز هم از هم دل کندیم و به راه افتادم... هرچی مهناز و خانوادش اصرار کرده بودند آژانس برام بگیرن اجازه ندادم چون اینجور وقتا دوست دارم قدم بزنم و فکر کنم... به افکارم اجازه ی تاخت بدم تا جاییکه آرامش رو برام غنیمت بیارن...
هنوز به سر کوچه اصلی نرسیده بودم که یک ماشین... بوووووق ! مهران بود! خیلی مودب پیاده شد و دعوت به سوار شدن کرد...
- نیازی به زحمت افتادن شما نبود، گفتم به خانوادتون ؛ می خوام قدم بزنم!
- آخه میدونید، تو محله ی ما خوشگلا رو می دزدن! بیایید برسونمتون یه جای مناسب اونوقت تا هروقت خواستید قدم بزنید!
با چنان آب و تابی اینو گفت که خنده م گرفت و راضی شدم.
توی ماشین یکسره حرف زد... همش از رابطه ی من و مهناز و اینکه من نجاتش دادم و خانوادش خیلی دوستم دارن و ..... ولی یکی دوباری هم بهم تیکه انداخت و با لحن نه چندان جدی ضایعم می کرد ! منم با همون لحن گفتم خیـــــلی بیرحمی ...
- ولی من بیرحم تر از خنده های تو نیستم !
این یکی رو جدی گفت... برگشتم نگاش کردم : منظورت چیه ؟!
- خنده هات دیوونم می کنه سایه ! هرکاری می کنم تورو از ذهنم بیرون کنم نمیشه!
دیگه وارد خیابون اصلی شدیم... تو اون لحظه حواس هیچ کدوممون به این موضوع نبود! من باز گارد گرفتم : خجالت بکش... من که دیگه مجرد نیستم! قبلنا از این حرفا نمیزدیا...
- قبلا نمیشناختمت درست ؛ نفهمیده بودم کی هستی... آخه گناه من چیه که از وقتی نیمه ی گمشدمو شناختم، فهمیدم قلبشو به یکی دیگه سپرده؟!!
بی مهابا این حرفا رو زد و مبهوت نگاش کردم :
...باور کن تمام تلاشمو می کنم، خودمو مشغول می کنم، ولی باز تا که جشمامو می بندم می بینم پشت پلکام کمین نشستی تا باز دل منو به بند بکشی...! فکر خنده هات ... داغونم می کنه... امروزم که خودت.......
...
نگاهش به جلوست ولی بعید می دونم به خیابون باشه، انگار یه پرده ی ذهنی رو به تماشا نشسته! داره همچنان حرفایی رو میزنه که هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم ازش بشنوم... مهران بینهایت شاعرانه شده اما اصلا تو موقعیتی نیستیم که من بتونم از شاعرانگی لحن و نگاه و حرفهاش شگفت زده بشم! ... داریم به چراغ قرمز نزدیک می شیم. دیگه حواسم به حرفاش نیست ؛ فکر می کنم ساکت شده ولی نگاهش همچنان... صداش می کنم : مهران چراغ قرمزو رد نکنی ! طعنه بود، کلی ماشین پشت چراغ قرمز معطلند. ولی انگار واقعا اینجا نیست...
دوباره صداش می کنم کمی بلندتر... بی جواب! ... نزدیکه تصادف کنیم!... اینبار تقریبا با فریاد مهراااااااااااان...
به موقع پاشو میکوبه روی ترمز! نگام می کنه... کمی وحشتزده برجا مانده م ! نگاش از توی چشمام می خزه پایین... دستمو نگاه می کنه... از بالا به پایین ؛ انتهاش به بازوی خودش می رسه!
بی که فهمیده باشم بازوشو گرفته بودم تا به خودش بیاد! کف دستم بی حس شده انگار، حسش نمیکنه هیچ... کنده هم نمیشه ! زیر شلاق نگاهش تقلا می کنم، عاجزم... آخرش کم میارم و نگام میفته پایین... دست بی رمقم هم !
با این سکوت و این نگاه خیره ش کنار نمیام... تحمل نفس هاشو ندارم... تو یک لحظه بی اینکه اراده ی خودم باشه پیاده می شم! در جهت مخالف خیابون شروع به حرکت تند می کنم... صداشو می شنوم ولی نمی ایستم.
من اندازه ی خودم سوختم... حالا نوبت سوختن توئه ! زیر لب و زمزمه وار اینو می گم ؛ نمیشنوه که ! خنده م هم می گیره... یه خنده ی تلخ : تو حتی یه بار هم مستقیم نگفتی ! تا کی باید کابوس زده باشم من ؟! تا کی سر دوراهی بمونم که اصلا از راه بودنشم مطمئن نیستم؟! متاسفم بچه جان... ولی هنوز خیلی مونده تا مرد این حرفا باشی ! شبیه قرقر کردنه، بی اینکه مخاطبش باشه و بشنوه!
ازش دور می شم و گم میکنم خودمو بین ازدحام جمعیت... تا جاییکه پاهام یاری می کنن قدم می زنم... فکرهام اول پر از مهرانه... و پر از حادثه ای که گذشت... و پر از احساسی که شاید می شد بهش داشته باشم ، و شاید اونوقتا نگاها و احساس خرج کردنا و حرفای غیرمستقیم مهران کمی زیر و روم می کرد، ولی الان... فکرم می رسه به زندگی جدیدم... به اینکه حالا چقدر احساس خوشبختی می کنم... به اینکه حالا دیگه این احساسمو به دنیا نمیدمش!
من که از اول گفته بودم دوست دارم تنها قدم بزنم... و فکر کنم !
* * *
گر بیخیال این تب و تابت شوم رواست...
این ره که می کشانی ام آنجا به ناکجاست
من آدمم هنوز... بلانسبت شما !
شیطان تویی که در سخنت فتنه ها بپاست ! *
* این دوبیت ناپخته ولی دوست داشتنی ام تقدیم به شاعرانه ترین استاد دنیایم ؛ که دلم برا حرف زدن باهاش یه ذره شده !!
دور بود و خواستنی