شاعر؛ روزی داستان غریبی برایم گفته بود... از دختری چادری با ابروهایی شبیه شمشیر، و چشمانی همانند چشم گربه های وحشی؛ که برق نگاهش سنگ را می شکافد... !
شاعر از دختری گفته بود که تا استادیش را پذیرفت ، شاگرد مکتب عشق شد!
و او که لبهای برجسته و هوس انگیزش دل شاعر را بی تاب تر می کرد، آخر نفهمید.... نفهمید که نباید اینهمه خون به دل عاشق کرد!
او هرگز فکرش را هم نکرده بود که روزی چنین حادثه ای باز شاید تکرار گردد؛ و این بار برای خود او حتی ! فکرش را هم نکرده بود که تا چه اندازه می تواند سخت و جگرخراش باشد، بلایی که بر سر شاعر آورد...
دختر بی شک شگفت انگیز است؛ اما شاعر از او هم بیش تر !
دختر خام بود و شاعر پخته...
دختر هنوز در کوچه پس کوچه های دوست داشتن مانده
و شاعر تا مرز دیوانگی رفت !
دختر عاشق نشده بلادیده شده...
شاعر چه حالی داشت...... خدایا !
+ و باز دختر نمی فهمد و تکرار می کند ! که نه دختر... که در تمام عالم باز و باز تکرار می شود... و اینگونه می شود که دیوانگی رواج می یابد !
و عاقلان باز هم نمی فهمند !!!
دور بود و خواستنی