قطار می رود...
تو می روی...
تمام ایستگاه می رود...
ومن چقدر ساده ام
که سالهای سال،
در انتظار تو ؛
کنار این قطار رفته ایستاده ام...!
دیگر زمان زیادی ندارم. دیگر چیزی به تمام شدنم نمانده ؛ به تمام شدنم ، به تمام شدنت !
و نشد یکبار هم آنگونه که می خواستم از تو بنویسم.
نشد یکبار هم آنگونه که باید بر ذهنم، و بر سرانگشتانم جاریت کنم !
نشد آنگونه که دوستت می داشتم، تو را بگویم ، بخوانم ، بنویسم ، بخواهم ؛ که فقط تو باشی و دیگر هیچ !
که آنقدر تو تو کنم تا کلامم سرشار از عطر تو ، و روح تشنه ام سیراب تو شود !
نشد حتی ساده از تو بگویم؛ برایم بزرگ بودی و پیچیده...!
بگذار همین حالا خالی کنم کمی از آن عاشقانه های وجودم را...
از پیپ کشیدن هایت بگویم؛ که مرا عاشق می کرد!
از همان نیمه شب هایی که در هوای آزاد و مطبوع تراس پیپت را می گذاشتم روی لبت و بعد خیره خیره نگاهت می کردم و دلم دیوانه ی لب زدنت هایت می شد! و تو پک می زدی و صدای مردانه ات رگ می گرفت و آنگاه با همان صدای دوست داشتنی مرا به خود می خواندی و دیوانه ترم می کردی ! می گفتی " حالا دیگه آغوش گرمتو به دنیا نمیدم! "
بعد آنوقت در آغوش می کشیدمت و از عطر تنت چنان سرمست می شدم که می پنداشتم تا دنیا دنیاست، خوشبخت تر از ما در آن نخواهد بود!
...
خیلی حرف ها دارم، خیلی ناگفته ها، خیلی عشق ؛ که در این هیاهوی بی رحمانه ی روزگار به یغما می رود ! خیلی دوستت دارم ها در دلم مانده برای تو... حتی خیلی گله ها دارم از نبودن هایت ... ولی دیگر فرصتی نمانده...
همین هم که مانده آنقدر غنیمت است که نمیدانم چه باید بکنم؛ نمیدانم چگونه از تو و با تو بگویم !
( بعضی می گفتند داستان می نویسم، بعضی می گفتند دلنوشته ، بعضی دیگر وقایع نگاری روزمره !
بعضی خاطرات نام می نهادند و برخی تراوشات شاعرانه ؛ من می گویم نامش مهم نبوده و نیست ؛
من می گویم تو که باشی در نوشته های من، هرچه باشد زیباست ! )
می دانی زیباترین شعری که تاکنون شنیده ام چیست ؟
تو...
همین !
دور بود و خواستنی