جمعه صبح است و سریال عروسکی دهه 70 – خونه ی مادربزرگه- به رسم جمعه ها از شبکه کودک پخش می شود. قسمتی است که هاپوکومار می خواهد به وطنش برگردد و مخمل به کلی غصه دار است !
شاید خنده ات بگیرد، شاید هم ناراحت شوی... شاید بهانه ی جالبی نباشد برای تجدید خاطرات؛ ولی خداحافظی این دو، و نوع غمگینیشان، به یکباره خاطره ی زنده ی خودمان دوتا و جمعه شبی که با هم گذراندیم را در ذهنم مرور می کند !!
جمعه شبی که بچه شده بودیم و سرخوشانه می خندیدیم یا غمگین می شدیم! نقش هم بازی می کردیم – خواب های سوری- ! جمعه شبی که مصداق نوازش و بوسه های بی ریا و عاشقانه بود... جمعه شبی که آنچنان تلخ و شیرین ها در هم آمیخته بودند که تضاد عشق را به خوبی دریافتیم.
هنوز هم با گذشت این چند روز ، به باور نرسیده ام که تمام آنچه از آن شب می دانم واقعی بوده باشد؛ هردو آن را رویایی مشترک می دانیم !
عجب شبی بود؛ عجب غلیان احساساتی، عجب عشقی، عجب رویایی... که اطمینان دارم تا زنده ام فراموش نخواهم کرد!
به یاد داری عزیز ؟ شاید بیشتر از نیم ساعت اشک ریختی و هق هق... و من فقط نگاهت کردم و لبخند زدم و موهایت را به آغوش سرانگشتان سرمازده ام کشاندم.
هنوز باور ندارم چند ساعتی تا این حد صورت هامان به هم نزدیک بوده باشند؛ که در آن تاریکی شدید، به چشم هایت که زل می زدم تا ببینم باز است یا بسته ، تو با لبخندت می فهماندی که هنوز هستی !
...
مهمونها که آماده ی رفتن می شدند، دل توی دلمون نبود! اومدم کنارت - توی آشپزخونه بودی- نگاهت کردم، چشمکی زدی و گفتی بگذار مهمونها برن...
و وقتی که رفتند، دیگه نفهمیدیم چطوری – خیلی سطحی- آشپزخونه رو کمی مرتب کردیم و بعد باهم رفتیم توی اتاق...
...
شعرهایم را برایت می خواندم و دیوانه می شدی! از دیگر کارهایم هم گفتم... از خاطرات سردرگمم گفتم؛ از همینجا هم ! دیوانه تر شدی؛ قصد جانم را کردی... از همانگونه که شیرین است شنیدنش برای معشوق... برای عاشق...!
گفتم چه خیالی است تو را؛ که همین امشبمان، از همه باشکوه تر است...!
و بود هم .
...
واژه به واژه حرفهامون دلنشین بود و از یاد نرفتنی... ارزششون از دنیا بیشتر بود تو اون لحظه...
دست همدیگرو گرفته بودیم و از خاطرات می گفتیم. اونقدر دیوونه شده بودی که آیدیتو باز کردی و برای من نوشتی
امشب
صدات و ریز ریز و زمزه وار می شنوم
چشام و ميزارم رو هم تا باور کنم که الان پیشمی
درسته
صدای خودته ها
اما هنوز بعد این چند روز برام سخته باورش
منم و تو...
.....
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
امشب شب عاشقانه را مى ماند
لــحــن سخنــم ، ترانه را مى ماند
حس تو براى شعر بى پرده ی من
يك مَحــــرَم ِ محرمانه را مى ماند
« مَحرم »
پی نوشت1 : ببخش عزیزم اگه واژه های من به اون خوبی که باید نتونستند توصیف کنند حس بودنت رو...
پی نوشت2 : امروز برای اولین بار، یه رباعی از خودم ، و به یاد اون جمعه شب ، و به افتخار حضور تو توی وبلاگم گذاشتم. امیدوارم دوست داشته باشی.
دور بود و خواستنی