خونه ی شیرین اینا یه خونه ی قدیمیه با یه حیاط بزرگ و چشم انداز خیلی زیبای پاییزی...
این هفته به مناسبت یلدا با بچه ها قرار گذاشتیم بریم اونجا واسه طراحی. من بودم و نفیسه و میثم و مجید. یعنی فکر کنید شخصیت شخیص و متینشون من بودم !!
حالا تو گیر و دار قرار گذاشتن آقا مجید گیر سه پیچ داده که من اولین بارمه میام اونجا باید کادو بگیرم...
توی یک گالری بزرگ و جدید التاسیس که من هنوز نرفته بودم، یک چیزی چشمشو گرفته بود گیر داده بود همونو بگیره. بهمون گفت خیلی چیزهای دیگه هم اونجا هست و همه رو تشویق کرد با جیب های پرپول بریم !
اون گالری تا خونه ی شیرین اینا با ماشین کمتر از 5 دقیقه راهه و پیاده حدود 25 دقیقه ای میشه. ولی مسیر تاکسی و اتوبوس نداره چون 1 خیابون جدید و نسبتا فرعیه و مسیر تاکسی و اتوبوسش کل دنیا رو دور میزنه تا این دو رو به هم وصل کنه!
خلاصه قبول کردیم و نیم ساعت قبل از ساعت 3 که به شیرین گفته بودیم اونجا قرار گذاشتیم.
...
عصر درحالی که لباسهامو می پوشیدم احساس کردم کم کم داره هوا ابری میشه و کمی باد میاد... من عاشق همچین هواییم، واسه همین اینم به کیف روزم اضافه شد!
وقتی نزدیک چهاراه رسیدم میثم و نفیسه رو دیدم که مشغول صحبت بودن و تا سلام و علیکی کردیم مجید هم با یه تیپ بامزه با شال و کلاه راه راه بافتنی و لبخند معروف به پهنای صورتش سر رسید!
توی گالری واقعا خواستنی بود... محشر بود ! مجید انتخابشو بهمون نشون داد و تحسینش کردیم. تابلویی بود زیبا با نقش برجسته دختری که پروانه روی دستش بود. تابلویی بود که قاب و جای عکس یکی بود... چند لایه ی بافت دار مقوایی که هریک در برجستگی و زیباکردن طرح آن سهیم بودند و واقعا" کیس ناب و نو و مورد پسندی بود.
تقریبا تا جاییکه جیبمون جواب داد هرچه بود رو خریدیم! اصلا هم رعایت مهمونی رفتن رو نکردیم حتی برای دلسوزوندن شیرین هم که شده هر شرارتی شد به کار بستیم تا هرچه رذل گونه تر دل شیرین آتیش بگیره !!
دست من پرشده بود از کاغذهای بلند با بافت های جدید و زیبایی که قبلا ندیده بودم و جون می دادن واسه آبرنگ. اصلا متوجه زمان هم نبودیم! حدود 5 دقیقه از 3 گذشته بود که تماس شیرین مارو مجبور به دل کندن کرد. با دست های پر از کاغذهای لوله شده و وسایل طراحی و نقاشی از اونجا زدیم بیرون. من جلو حرکت می کردم. رفتم جاییکه میثم و نفیسه رو اول دیده بودم و یکم اینطرف و اونطرف نگاه کردم و بعد گفتم میثم پس ماشینت کو ؟!
عادت داریم هرموقع می خوایم جایی بریم همه خراب می شیم رو سر یکی چون هیچکدوممون دلش نمی خواد مصاحبت حتی یکی از بچه های دیگه رو از دست بده! ماشین میثم هم از بقیه جادار تر و مدل بالاتره و دست فرمون خودشم که عالی...
وقتی برگشتم و اون جمله رو به زبون آوردم دیدم آقا میثم ورزشکار ما لبخندی فاتحانه زد و درحالی که شیطنت از چشماش می بارید گفت بنظرم اومد پیاده این مسیر زیبا رو بریم خیلی جذاب تره !!!!!! الانم به شیرین زنگ می زنم می گم نیم ساعت دیگه می رسیم !!
- ای بابا، خب لااقل همون موقع می گفتی زودتر بیایم!
- آخه من که می دونم اگه میگفتم شما هرجوری شده یه ماشین دیگه میاوردین... من شما تنبلا رو می شناسم !!
یعنی دیگه فقط مونده بود بزنیم زیر گریه...
و نکته ی خیلی خیلی جالب اینکه همون لحظه یک قطره بارون ناقابل چکید رو بینی م !.....
حالا فکرشو بکنید با اینهمه بار که البته هرکدوممون نصفشو ریختیم رو سر میثم بیچاره! و با این بارونی که وسط راه از شانس ما چنان یکدفعه شدت گرفت که تا رسیدن به مقصد نصف پولمون حروم شد! و با وجود بدقولی وحشتناکمون! و با وجود تاریک شدن زودتر از موعد هوا بخاطر ابری بودن و ....... دیگه ما چطوری و با چه حس و حالی رسیدیم خونه ی شیرین اینا که خودش و آبجیش فقط تا یک ساعت بعدش که یکم حالمون جا اومد و خشک شدیم ، یکسره بهمون خندیدند و مامانشم بنده خدا هی حرص خورد و هی به میثم بیخیال، و به شیرین و شیوا بخاطر خنده هاشون چشم غره می رفت !
جالبه بدونید میثم تموم این مدت ککش هم نگزید و جالب تر اینکه از قیافه های آبکشیده ی ما و خنده های شدید شیرین و آبجیش و مادر مهربون اما عصبانی اون تصویر برداری کرد و همه رو یادگاری و به عنوان هدیه با امضای خودش به شیرین و خواهرش هدیه داد ! دیگه تا به خودمون اومدیم غروب شد و شب یلدا آغاز... خانواده ی شیرین از قبل نقشه کشیده بودن نگهمون دارن واسه شام و ما هم احتمالشو می دادیم. یعنی از خدامون هم بود که هرچی بیشتر با هم باشیم و خراب کاری کنیم و تو سر و مغز همدیگه بزنیم تا یک شب یلدای خاطره انگیز بجا بگذاریم...
و امــــا؛
بشنوید از آقا مجید و تابلوی سراسر مقوای آقا ! اول بگم مجید خودش یکم ریز نقشه و سرمایی (دقیقا سرمایی توی مدرسه موشها رو تصور کنید!!) خب همین دیگه برای توصیف حال و روز مجید کافیه ولی تابلویی که گرفته بود ........
بهتره نگم چه بلایی سرش اومد چون بشدت خنده م گرفته و نمی تونم توصیفش کنم! ولی نقشش خداوکیلی زیباتر شده بود چون رنگ ها بخاطر بارون ریزش پیدا کرده بودند و حالت هایلایت های رنگی اطراف نقاشی ایجاد کرده بودند و لااقل به ما آبرنگ کارا که از نقش های محو خوشمون میاد کلی حال داد و شیرین هم گفت که این زیباترین و خاطره انگیز ترین هدیه ی عمرشه و به هیچ وجه از خودش دورش نمی کنه هیج وقت !
آخی خوش به حال مجید... !
دور بود و خواستنی