نمی فهمیدم... تو اون شب سیاه، همه چیز عجیب بنظر میومد... و این از همه عجیب تر! با لحن دلجویانه گفتم " آخه مگه چی شده... مگه چیکار کردی؟! "
"سایه ، مثل پرنده ای که ترسیده باشه قلبش تپش داشت و نفس نفس می زد... اصلا انگار منو نمی دید... باید یه جوری آرومش می کردم... باید بهش اطمینان می دادم از جای امنش ؛ ولی سایه... تا خواستم دستشو بگیرم، تا خواستم با آغوشم گرمش کنم، ..... (هق هق گریه) نـ...تونسـ...م......"
چشمام گرد شد "چیو نتونستی ؟!!!! "
" نتونسم خودمو راضی کنم اینکارو بکنم...!! فقط بخاری رو زیاد کردم و زدم روی گاز. اصلنم نمیدونم چی شد که اومدم اینجا. اونم آروم آروم سرشو رفت رو پنجره... یهو دقت که کردم دیدم بیهوش شده !!!!.... "
عصبانی و برافروخته فریاد زدم " سهیل واقعا که !! یعنی انقدر غرورت مهم بود که حتی توی اون حال هم به این زبون بسته رحم نکردی......."
" غرور کجا بود ؟!" پریشان توی حرفم پرید. "من... من ترسیدم ! سایه ؛ از حال و هوامون تو اونوقت شب ترسیدم! شاید کار خدا بود که بیهوش شد، ولی شایدم تقاص اشتباه من بود... مریم... مریم با اون حالش از همیشه خوشگلتر و خواستنی تر شده بود... تو نمیدونی من با چه حالی تا اینجا اومدم...!! "
دیگه واقعا غیر قابل باور بود... گفتم من بیدارم ؟ و سهیل مبهوت نگاهم کرد...
گفتم " ولی تو که ازش بدت میومد! "
" کی همچین چیزی گفته؟!!! ما فقط با هم تفاهم نداشتیم همین ! اونم مربوط به چند سال قبله... خب این چندسال هم بزرگتر و سنگینتر شده بودیم!! تازشم بهرحال مریم از دوست داشتنی ترین دختراییه که تو عمرم دیدم... خوشگلم که هست... خصوصا اون موقع با اون چشمای درشت و لرزون و رنگِ پریده و تن خواهشناکش... " این آخریا رو که می گفت انگار که من دیگه نباشم و با خودش نجوا کنه؛ نگاش دوخته شده بود به یه نقطه ای که توی ذهنش بود و لبخند ملیحی روی لبهاش نشسته بود! دیگه نفهمیدم اگرم چیز دیگه ای گفت... فقط مات و مبهوت شده بودم و کم مونده بود دوتا شاخ بزرگ روی سرم سبز بشه ! همینجوری بـر و بر نگاش می کردم تا یهویی به خودش اومد و از این حال بی خبری که به هردومون دست داده بود یکه خورد!
" سایه ؛ تقصیر من نبود بخدا ! "
سرمو تکون دادم و غش غش زدم زیر خنده ! سهیل هم با ناباوری اول نگاه می کرد و بعد خنده اش گرفت !
...
دیگه اینکه چطوری خنده مون بند اومد و مریم هم از صدای خنده ی ما بیدار شد و بعدش چه شب (یا بهتره بگم سحر) شیرینی رو تو اتاق کنار مریم گذروندیم خودش داستانی می شه...
جالب تر از همه طرز نگاه های پر معنای سهیل و مریم به همدیگه بود بخصوص وقتی شبیه پسرکهای عاشق پیشه زیاده از حد لطف می کرد و مریم صورتش سرخ می شد و من می فهمیدم دلش داره می لرزه...
آخرشم که حال مریم تقریبا جا اومده بود، گرفتن خوابیدن و منم اومدم سر کارم !
دیگه اینکه بعد از بیدار شدنشون و باز عادی شدن اوضاع دوباره به حالت کل کل و مشاجره یکی یکی خونه رو ترک کرده باشن یا دوتایی با هم خیلی صمیمی و دوستانه برای یه ناهار دلچسب رفته باشن رو هنوز نمی دونم !!
ولی خودمونیم من فکر کنم این تو بمیری ازون تو بمیری های قبلی نیست... یعنی فکر می کنم دیگه شال این دو به هم گره زده شد که شد... حالا ببینید من کی اینو گفتم !!
دور بود و خواستنی