شب های تنهایی رو دوست دارم...
معمولا هر شبی که تنهام، برام می شه یه شب پر از حادثه و بکلی خاطره انگیز! و معمولا هم اتفاقایی می افته که بیداری نصیبم می شه و شب زیبای من درازتر و درازتر می شه...
دیشب هم از همون شب ها بود، با این تفاوت که آسمون مهتابی و زیبا نبود، هوای غبار گرفته، شهر عزادار، کتاب داستان اخیرم هم تموم شده بود...
ساعت از 10 شب گذشته بود و هنوز هیچ چیز جالبی توی این فضای سوت و کور نظرمو جلب نکرده بود. کتابای درسی تلنبار شده، غمگین به من زل زده بودند که بی تفاوت یه گوشه رهاشون کرده و بی حوصله روی کاناپه دراز کشیده بودم و بی هدف شبکه ها رو یکی یکی عوض می کردم...
کم کم که چشمام گرم می شد و خمیازه های طولانیم شبیه موج های خود رفته وامی دادند، ناگهان با صدایی که توی تموم سرم تیر کشید از جاپریدم! مات مونده بودم که دوباره صدا ی زنگ در تکرار شد! آیفونو برداشتم و صدای مردونه ای سریع گفت: سهیلم بیا پایین!
انگار دوسه باری این جمله تو ذهنم تکرار شد تا بلاخره فهمیدمش و لبخندی زدم و گفتم: آهان... خوبی ؟ ...
بدون اینکه اجازه بده حرف دیگه بزنم مضطرب داد زد: خواهش می کنم زودتر بیا پایین...!!
دیگه درنگ جایز نبود...
سریع روسری و ژاکت رو پوشیده نپوشیده ، آویزون خودم کرده و پله ها رو دوتا یکی کردم و بلاخره در بروی سهیل باز شد!
...
خدای من... سهیل با صورت رنگ پریده و چشمای نگران و لرزان به من زل زد...نفسش به شماره افتاده بود و حالتی شبیه جن دیده ها داشت! تا اومدم چیزی بگم خیلی تند گفت: مریم... مریم بیهوش شده !! و نگاهشو دوخت به صندلی کنار راننده تو ماشینش...
با سرعت عملی که خودمم باورم نمیشد دویدم در ماشینو باز کردم و دستای مریمو تو دست گرفتم... سرد سرد بود ولی نبض آرومی داشت. رنگ صورتش مثل گچ شده بود! فریاد کشیدم: این چرا اینطوری شده ؟
و سهیل با حالتی مستاصل که انگار همون موقع می خواست قد یه دریا گریه کنه، با صدای آروم و بیچاره گفت: ترسیده !!...
...
![]()
راستش از فکر اینکه بقیشو خودتون حدس بزنید که چی شده دلم غش می ره
!!
ولی خب...
خودم هم دفعه ی بعد تعریفش می کنم... ![]()
تا درودی دیگر بدرود.![]()
دور بود و خواستنی