انگاری افتاده به جونم خوره
حالم از این شهر به هم می خوره
حالمو بردارم از اینجا برم
هرچی نرفتم دیگه حالا برم
جایی برم که دود و دم نباشه
برم به اونجایی که غم نباشه
به کول بگیرم همه ی هستیمو
حاصل دیوونگی و مستیمو
برم به جایی که پرنده باشه
خداش یه کم به فکر بنده باشه
اونجا که جای دود و دم حیاته
جایی که جون دادنشم حیاته
خدا می دونه دلم از غم پره
تو شهرتون نون واسه ما آجره
انگاری افتاده به جونم خوره
حالم از این شهر به هم می خوره
...
من که ترانه ساز صحرا بودم
نی زن دره های زیبا بودم
پا به پای ترانه هام بی امون
می رقصیدن کوه و دشت و بیابون
می خوندم از بی کسی مسافر
مثل ترانه های باباطاهر
نی می زنی می خونی ای دل ای دل !
مونده از آسمونی ای دل ای دل !
مُو بی تو دنیای غریبی دارُم
دل دلِ بی نشونی ای دل ای دل !
...
تا اینکه صحرا نَفَسِت رو دم زد
گرگِ چشات به گله ی دلم زد
به خاطرت از آسمون بریدم
پیرهنتو از دل و جون بریدم !
آلوده کردم خودمو به دنیات
شهری شدم... شهریِ آرزوهات !
انگاری افتاده به جونم خوره
حالم از این شهر ! به هم می خوره
مهدی نیکبخت
(بی تو)
پی نوشت : همین چند روز پیش بود که آقای "بی تو" رو توی محل کارم ملاقات کردم... استادی که استادم بود و خود نمیدانست، به گرمی با حالت تواضع همیشگیش شروع به احوال پرسی کرد! با شگفت زدگی گفتم شما منو هنوز به یاد دارید ؟! گفت بله... گفت شاید برای خیلی وقت پیشه ولی بله هنوز...
خیلی برام جالب بود... شاید بیشتر از 1 سال می گذشت از ملاقات و گپ و گفت مختصرمون بعد از سمیناری که در ارتباط با کودک و خانواده بود... همون روزی که بیش از همیشه ی شناخت از راه دورش، شناخت "بی او" ، مجذوب شخصیتش شدم...
آدمی غرق ماتمم بی تو... چه بگویم که من کمم بی تو...
خواه ناخواه ؛ همیشه ستایشت خواهم نمود استاد !
دور بود و خواستنی