پرده ی پلک ها که می افتد، تاریکی می آید و صحنه ی نمایش
دخترک ایستاده در آغاز راهی به طول همیشه... با چمدانی در دست و نگاهی خالی؛ به دوردست ها ، به کسی که در تاریکی صحنه در انتظارش است و هیاهویی غریب ؛ و مستی و خماری ای و هیاهویی و هیاهویی و هیاهویی...
هیاهوی آن تاریک ها که دل را می زند ، سایه ی مردی مرد، - از پشت پرده ها- پیش می آید و چنگ می زند به قامت پوشالی دختر ! پشت کرده به سایه ؛ نمی بیند ولی حسش می کند، سنگینی اش را ، نوازش هاش را ، گرمی و یکرنگی اش را ، و چه حس لطیفی است که تمام قامتش را قدم می زند ؛ بی که دختر بداند می خواهد یا نمی خواهد...
...
سوز سردی می وزد و بی شرمانه می خواند : « گاهی چه زود دیر می شود... »
...
سایه ی مرد در تاریک روشن صحنه گم می شود ، دختر گم می شود ، هیاهوی دوردست ها گم می شود ، و هیچ کس تشویق نمی کند این بازیگران سردرگم را... هیچ کس نیست که ببیند ؛ که بفهمد ! که حرفی بزند ، که خنده کند یا اشکی بریزد ، هیچ کس نیست که راز دار این صحنه ها باشد...
صحنه تاریک می شود ، کرکره ی پلک ها بالا می رود، کورسویی نور هنوز هست... و دختر هنوز فکر می کند که ای کاش سایه ی مرد تا انتهای راه نرفته ی صحنه را کش بیاید... این همه هیاهو سخت است ؛ بی آنکه زیر سایه اش باشد !
دور بود و خواستنی