تنها درخت
پاییز را فهمید
که تمام برگهاش را
گریه کرد
هوا کم کم رو به سردی می ره و رخوت پاییزی دوباره توی تنم غوغا می کنه .
به خونه که می رسم کیفمو می اندازم یه گوشه و لباسهامو عوض کرده- نکرده لم می دم کنار شومینه و پلکهای سردمو مثل یه پتو می کشم سر چشمای داغ و تبدارم و سعی می کنم با خیالات خوشم سردی و و کرختی دست ها و پاهامو مهار کنم.
معمولا انقدر خسته هستم که کنار شومینه ، چشم هام به دام خواب بیفته و شیرین ترین خواب عالم تو همین لحظات به سراغم بیاد !
پاییز همیشه همینطور شیرین و خواستنی بوده برام ؛ خصوصا که اولین بار که احساس کردم دلم لرزید و بی تاب شدم، یه صبح قشنگ و باطراوت پاییزی بود... شاید بشه گفت به یاد موندنی ترین روز زندگی من ...!
چقدر من عصرای پاییزی تا دم غروب روی کاناپه ای که توی حیاط پایینی بود ولو می شدم و تو حال و هوای نوجوانی، رمان های تخیلی و پر انرژی می خوندم و غرق می شدم تو داستان های محشرشون ؛ که یعنی مثلا من همون نقش اصلی داستانم ؛ و خدا رو شکر که از همون کودکی زیاد کسی کاری به کار من نداشت و می گذاشتند رویاهام توی زندگیم سرک بکشند و من – که همبازی درست و حسابی هم نداشتم- با اونها ؛ با رویاهام بزرگ شم !
یه وقتایی هم که تنها می شدم شیطنتم گل می کرد و یواشکی از کتابخونه ی داداش «هفت پیکر» و «عباسه و جعفر برمکی» و «سوته دلان» و خیلی رمانای دیگه که یادم نمیاد اسماشون رو؛ بر می داشتم و با ولع میل می کردم !!
حیاطمون اون موقع حالت سواره پیاده داشت و دورتادورش – توی کوچه- چنارهای بلندی بود که شاخ و برگ هاشون توی حیاط سر انداخته بودند. حیاط بالایی باغچه های بزرگی داشت – روبروی هم- که باغچه ی سمت چپ مخصوص درختای انجیر و سیب و خرمالو و سبزی و درختچه ی رز سفید و... بود و باغچه سمت راستی که اسمش رو گذاشته بودیم پارک نیلوفرانه به همت داداش کنار شیر آب و حوض آبی کاشی کاری شده ، نیلوفرای اصیل و بلندبالایی رشد کرده و سایبان زده و تا نیمه های حیاط پیش رفته بودند! برگ های پایینی حتی می شد به اندازه ی دو کف دست فاعده ی دالبری داشته باشند.
زیر سایبان های نیلوفری هم 2-3 تا صندلی فلزی سفید رنگ بود برای لحظات آسایش و کف حیاط بالایی را هم شن ریخته بودیم تا وقتی هرروز عصرهای بهاری و تابستان و بعضا پاییز آب پاشی می کنیم، بوی خاک چنان به مشام برسد که خستگی روز و روزگار یکجا بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند...
یادش بخیر گلهای داوودی سفید و زردی که دو باغچه را بهشت گونه زیبا کرده بودند؛ گلهایی که عاشقم می کرد ؛ صبح ها پیش از مدرسه از آنها انرژی می گرفتم و عصرها با وجود آنها خستگی از تن به در می کردم...
آنقدر سخاوتمند بودند که هرچه ازشان برمی گرفتیم باز با دست باز گلهای دیگر تقدیم می کردند! و من که هر روز صبح چندین شاخه گل داوودی سفید برای دوستان و معلمان می بردم، به خود قول داده بودم در شرافت و سخاوت و محبوبیت همچون داوودی باشم ؛ و دوستانم که اعتراف می کردند با این گلها عشق را به همراه می برم، دوستانی شدند ماندگار و خواستنی که دیگر هیچ کجای دنیا پیدا نمی شوند !
خاطرات داوودی ها که پایان ناپذیرند و عشقشان جاوید...
باری ؛ شب های پاییز دیگر گونه بود. چشمهام به آسمان بود و روی کلامم با ناهید... شب های پاییز شب های دلتنگی است ؛ دلتنگی هام را به ناهیدم می گفتم و او گوش می سپرد به حرف های آتشین برخاسته از دل و سکوت پر از رازم...
...
و اینک ، پس از سالها هنوز هم ناهید ؛ ستاره ی شب های تنهایی من ، محرم اسرار من است و دوستی را در حقم تمام کرده ؛ لیکن نه دیگر داوودی ها هستند ، نه نیلوفرها ، نه حیاط بالایی و پایینی ، نه شن های ریز و درشت رنگ رنگی ؛ و نه دیگر اثری از ان شیطنت ها و ذوق های نوجوانانه ام ... حالا دیگر تنها رویاهای دست نخورده است که برایم مانده.
مانده ام من با رخوت پاییزی و سردی دست و پایم و خیالات خوش ؛ که در این تنهایی محض و سکوت پایدار خانه مرا می برند تا خواب های شیرین ِ دوباره... !
خیالتو می دزدم از تو شبستون خواب...
دور بود و خواستنی